آرمان دزدي
ربابي اکثر شبها به دزدي ميرفت. شبي چندان که سعي کرد چيزي نيافت. دستار خود بدزديد و در بغل نهاد. چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آوردهاي؟
گفت: اين دستار آوردهام.
زن گفت: اين که دستار خود توست.
گفت: خاموش، تو نداني. از بهر آن دزديدهام تا آرمان دزديام باطل نشود.