شاه دستور داده تو به مرگِ طبيعي بميري
از ميانِ آن همه شاه که در هزاران سالِ گذشته در اين مرزِ پرگهر آمدهاند و رفتهاند، ميگويند که انوشيروان ساساني، دادگر بوده است.
سعدي در باب اول گلستان که دربار? سيرت پادشاهان است حکايتي دارد دربار? رايزني وزراي همين انوشيروان عادل که خيلي بانمک است.
هر وزيري نظر خود را ميگويد اما بزرگمهر که مهمترين وزير است هيچ نظري نميدهد.
بعد که انوشيروان يعني شاه مملکت، نظرش را اعلام ميکند، بزرگمهر ميگويد: من با نظر شاه موافقم.
(همين جا بگوييم که تا آخر حکايت معلوم ميشود که بزرگمهر هميشه با نظر شاه موافق بوده است، يعني شاه براي خودش وزيري انتخاب کرده که هميشه نظرات شاه را تأييد کند. به همين راحتي)
قسمت آخر اين حکايت را با نثر گلستان بخوانيد:
« وزيران در نهانش گفتند رأي ملک را چه مزيت ديدي بر فکر چندين حکيم؟
گفت به موجب آن که انجام کارها معلوم نيست.»
وزيران يواشکي از بزرگمهر ميپرسند: چرا نظر شاه برايت از نظر چند دانشمند برتر بود؟ و بزرگمهر ميگويد: براي اين که عاقبت کارها معلوم نيست.
از اين جا به بعد ماجرا بانمکتر و مضحکتر ميشود.
«پس موافقت رأي ملک اوليتر است تا اگر خلاف صواب آيد، به علت متابعت از معاتبت ايمن باشم.»
يعني اگر در آخر کار گندش درآمد و معلوم شد که نظر شاه، درست نبوده و مثل هميشه، گند زده به کار مملکت، من به خاطر موافقت با شاه، خيالم راحت است که سرزنش نميشوم.
(خداييش، اگر خودتان معني متابعت را ميدانستيد، معني معاتبت را الان از من ياد گرفتيد که ميشود سرزنش و عتاب کردن)
اما ميرسيم به دو بيت پاياني اين حکايت که يکي از روشهاي خيلي تر و تميز خودکشي را بيان ميکند آن هم از زبان بزرگمهر حکيم :
خلاف رأي سلطان رأي جستن
به خونِ خويش باشد دست شستن
اگر خود روز را گويد شب است اين
ببايد گفتن آنک ماه و پروين
يعني پدرجان، گولِ هيکلت را نخور! خيال نکن که حالا براي خودت وزير هستي و حکيم هستي و بزرگمهري و پادشاه هم انوشيروان عادل است.
اگر از جانت سير شدهاي، کافي است با نظر سلطان مخالفت کني. مخالفت با نظر سلطان همان و پخپخ شدن همان.
پس اگر شاه اين قدر بيشعور و ابله است که در روز روشن، ميگويد: الان شب است. نبايد لوس بشوي و بگويي: قربان الان روز روشن است و شما اشتباه ميکنيد.
آن وقت ديگر نه وزير هستي و نه حکيم هستي، بلکه مرحوم مغفور بزرگمهر هستي که به حکم پادشاه عادل خونت را ميريزند و بعد اعلام ميکنند که دستور ما نبود.
در يکي از غزلهاي سعدي اين رسم پادشاهان آمده است:
ز هزار خون سعدي بحلند بندگانت
تو بگوي تا بريزند و بگو که من نگفتم
اصلاً بگو اعلام کنند که وزير خودش به مرگ طبيعي از دنيا رفت.
چه کنند اگر تحمل نکنند زيردستان
تو هر آن ستم که خواهي بکني که پادشايي
(خيال نکنيد که املاي پادشاهي را بلد نيستم، در اين غزل به خاطر قافيه اين تغيير ايجاد شده است. چون بيت اول غزل اين است)
خبرت خرابتر کرد جراحت جدايي
چو خيالِ آبِ روشن که به تشنگان نمايي