حضرت حُر (ع)
عاقبت جان تو در چشمهي مهتاب افتاد
پيچشت داد خدا، در نفست تاب افتاد
نور در کاسهي ظلمتزدهي چشمت ريخت
خواب از چشم تو اي شيفتهي خواب افتاد
کارَت از پيلهي پوسيده به پرواز کشيد
عکس پروانه برون از قفس قاب افتاد
چشمه شد، زمزمه شد، نور شد و نيلوفر
آن دل مرده که يک چند به مرداب افتاد
عادتت بود که تکرار کني «بودن» را
از سرت زشتي ِاين عادت ناباب افتاد
ماه را بيمدد طشت، تماشا کردي
چشمت از ابروي پيوسته به محراب افتاد
چه کشش بود در آن جلوهي مجذوب، مگر
که به يک جذبه چوناين جان تو جذاب افتاد؟!
چهرهي واقعيات را به تو برگرداندند
از سرِ نام ِتو سنگيني القاب افتاد
شهد سرشار شهادت به تو ارزاني باد
آه از اين مردن شيرين! دهنم آب افتاد
امشب از هُرم ِنفسهاي اهورايي تو
گرم در دفتر من اين غزل ناب افتاد