نگاهي به شوخطبعي در شاهنامه – قسمت اول
دفتر يکم (قسمت اول: از ديباچه تا عاقبتبهخير?ِ جمشيد)
پيشگفتار
در اين يادداشتها، نگاهي مفصّل خواهيم داشت به انواع شوخطبعي و طنز در شاهنام? فردوسي (به تصحيح دکتر جلال خالقي مطلق) و فعلاً با آوردن ابيات واجد شرايط و تفسير و تأويل صادقان?! آنها (از آغاز دفتر يکم تا پايان دفتر ششم) آهسته و پيوسته و با صبر و حوصلهاي استثنايي! پيش ميرويم تا به حول و قو? الهي از اين مرحل? دشوار و طاقتفرسا با موفقيت و سربلندي و سلامت! عبور کنيم. در نهايت يعني پس از يادداشت پاياني دفتر ششم، انشاءالله ضمن بازنشر چند مقال? علمي-دانشگاهي درست و حسابي از اهل فن، طنز مخصوص فردوسي در شاهنامه را تحقيقاً تحليل و بررسي خواهيم کرد. شايان ذکر است شوخطبعي و طنز فردوسي در شاهنامه، غالباً از نوع طنز فلسفي و تلخند حکيمانه و طعن? هدفمند! به رفتار جهان است؛ البته بعد از ولادت باسعادت «زال» شوخطبعي و طنّازي فردوسي خيلي بيشتر گل ميکند و از آنجاي شاهنامه به بعد، ابيات خندهآور و نشاطانگيز و طنزآميز محسوستري خواهيم داشت، ولي ما لابد از اول شاهنامه شروع کردهايم و هر جا سخني به نظرمان ردّي از شوخي يا طنز داشته، حتّي از نوع کمرنگ يا نامحسوسش! آوردهايم تا به سهلانگاري و کمکاري متهّم نشويم؛ اميدواريم تشخيصمان درست و حسابي باشد. صادقانه اعتراف ميکنيم در مواردي براي اينکه به هدف مطلوبمان برسيم، ناگزير بودهايم ابياتي که خودشان به تنهايي هيچ شوخي يا طنزي ندارند ولي حاوي اطّلاعات راهنما و مکمّل حياتي و مهّم مرتبط با شوخي و طنز مورد نظرمان هستند را هم بياوريم تا حقّ مطلب بخوبي ادا شود و هم? خوانندگان انشاءالله آن را دريابند؛ بنابراين پيشاپيش به علّت اين معذوريت! از شما عزيزان صبور و بزرگوار، از صميم دل و جان عذر ميخواهيم.
يادآوري
«از ميان هم? نوشتههاي نياکان ما ايرانيان که از دستبرد زمانه جان بهدر برده و به دست ما رسيدهاند، هيچ نوشتهاي اهمّيت شاهنام? فردوسي را در شناخت تاريخ و فرهنگ و ادب و هنر و بينشها و آيينهاي باستان ايران و زبان و ادب فارسي و هو?ّت ملّي ما ندارد.» (دکتر جلال خالقي مطلق)
«طنز شاهنامه براي قهقهه نيست، براي شادابي يا خوشحالکردن انسان است. هرچند شاهنامه به عنوان اثري حماسي معروف است ولي بسياري از انواع ادبي از جمله تعليمي، غنايي و حتي طنز در آن موجود است، آن هم در بهترين وجه ممکن. فردوسي با وجود اينکه در سراسر شاهنامهاش براي پادشاهان فرّ پادشاهي قائل است و آنان را از دودمان اصيل ايراني ميداند، در طنزي ظريف آن را به محمود غزنوي تقديم ميکند.» (قدمعلي سرامي)
آغاز قسمت اول
ديباچه (صفح? ۳)
به بينندگان آفريننده را
نبيني مرنجان دو بيننده را
…
به هستيش بايد که خَستو شوي
ز گفتار بيکار يکسو شوي
آفريدگار را با چشم نميتواني ببيني، پس به چشمانت براي اين کار رنجِ بيهوده نده!
بايد به وجود آفريدگار ]بي چون و چرا[ اعتراف کني و از بحثِ بيهوده دست برداري!
«فردوسي بر فلاسفه و آنهايي که در پي اثبات حقيقت پروردگارند؛ ميتازد و معتقد است که خداوند را نميتوان با چشم خرد، دل و دليل شناخت ؛ بلکه با مشاهد? آفريدههايش بايد به وحدانيت هستي او اعتراف کرد و بنابراين خدا را بي هيچ چون و چراي ديني ميپرستد.» (جلال خالقي مطلق)
*****
گفتار اندر وصف آفرينش عالم(صفح? ۷-۶)
همي بر شد ابر و فرود آمد آب
همي گشت گِرد زمين آفتاب
گيا رُست با چند گونه درخت
به زير اندر آمد سرانْشان ز بخت
…
خور و خواب و آرام جويد همي
وُزان زندگي کام جويد همي
…
نداند بد و نيکِ فرجام کار
نخواهد ازو بندگي کردگار
اشارهاي ظريف به زندگي، بالندگي و کامران?ِ فارغ از بندگي و تعهّدِ (مسئوليت و پاسخگويي) گياهان و جنبندگان خوشبخت (غيرانسان) که مصائب و آلام آدميت و غم نان و نوا و دغدغ? تأمين پوشاک و مسکن و … را ندارند.
*****
گفتار اندر وصف آفرينش مردم (صفح? ۸)
نگه کن بدين گنبد تيزگرد
که درمان ازويست و زويست درد
نه گشت زمانه بفرسايدش
نه آن رنج و تيمار بگزايدش
نه از جنبش آرام گيرد همي
نه چون ما تباهي پذيرد همي
ازو دان فزوني و زو هم نِهار
بد و نيک نزديک او آشکار
همهچيز زير سرِ چرخ فلکِ آسيبناپذير است که توپ هم تکانش نميدهد و با اينکه پيوسته سر و گوشش ميجنبد، مانند ما (آدمها) گرفتار و مبتلا و تباه نميشود.
*****
گفتار اندر آفرينش آفتاب و ماه (صفح? ۹)
ايا آنکه تو آفتابي همي
چه بودت که بر من نتابي همي
فردوسي از تابش آفتابي! محروم است و در اين بيت، خطاب به او، علّت اين محروميت را براي روشنشدن خودش ميپرسد.
*****
گفتار اندر داستان ابومنصور دقيقي (صفح? ۱۳)
جوانيش را خوي بد يار بود
همهساله با بد به پيکار بود
بدان خوي بد جان شيرين بداد
نبود از جهان دلْش يکروز شاد
برو تاختن کرد ناگاه مرگ
نهادش به سر بر يکي تيرهترگ
يکايک ازو بخت برگشته شد
به دست يکي بندهبر کُشته شد
برفت او و اين نامه ناگفته ماند
چُنان بخت بيدار او خفته ماند
بختِ «ابومنصور دقيقي» (نخستين سرايند? شاهنامه) که رفيقي ناباب داشت و هميشه با او ميجنگيد و دلش يک روز هم از جهان شاد نبود، ناگهان کاملاً برگشت! و پيکِ تازند? اجل خاک بر سرش کرد و در جواني به علّت کشتهشدن به دست غلام نامردش به ديدار حق شتافت و شاهنامهاش ناتمام ماند و اينطور شد که بخت بيدارش! خواب ماند.
تناقض طنزآميز در شرح عاقبت دلخراش دقيقي. حکيم شوخطبع، عليرغم تصريح بدبخت?ِ هميشگي دقيقي ناکام و اينکه در زندگي حتّي يک روز هم رنگ شادي از جهان نديده بود، از کشتهشدنش با تعبير «بختبرگشتن» ياد ميکند و بعداً (در مقطع) با شوخچشمي رندانه و وارونهگويي، بختِ بد و سياه دقيقي را «بيدار» مينامد و به لطف بازي با کلمات خفته و بيدار، آن «اجتماع نقيضين» جالب و طنزآميزي را ميآفريند.
*****
گفتار اندر ستايش سلطان محمود (صفح? ۱۸-۱۵)
جهانآفرين تا جهان آفريد
چُنو شهرياري نيامد پديد
چو خورشيد بر گاه بنمود تاج
زمين شد به کردار تابندهعاج
ابوالقاسم آن شاه پيروزبخت
نهاد از بر تاجِ خورشيد تخت
ز خاور بياراست تا باختر
پديد آمد از فرّ او کان زر
…
بر انديش? شهريار زمين
بخفتم شبي لب پر از آفرين
چنان ديد روشنروانم به خواب
که رخشندهشمعي برآمد ز آب
همه روي گيتي شب لاژورد
از آن شمع گشتي چو ياقوت زرد
در و دشت بر سان ديبا شدي
يکي تخت پيروزه پيدا شدي
نشسته برو شهرياري چو ماه
يکي تاج بر سر بهجاي کلاه
رده برکشيده سپاهش دو ميل
به دست چپش هفتصد زندهپيل
…
مرا خيره گشتي سر از فرّ شاه
وزان زندهپيلان و چندان سپاه
چو آن چهر? خسروي ديدمي
از آن نامداران بپرسيدمي
که اين چرخ و ماه است يا تاج و گاه؟
ستارهست پيش اندرش يا سپاه؟
مرا گفت کين شاه روم است و هند
ز قَنّوج تا پيش درياي سند
به ايران و توران وُرا بندهاند
به راي و به فرمان او زندهاند
بياراست روي زمين را به داد
بپردخت ازآن، تاج بر سر نهاد
جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همي ميش و گرگ
ز کشمير تا پيش درياي چين
برو شهرياران کنند آفرين
چو کودک لب از شير مادر بشست
ز گهواره محمود گويد نخست
تو نيز آفرين کن که گويندهاي
بدو نام جاويد جويندهاي
…
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار
هوا پُر ز ابر و زمين پُرنگار
…
به بزم اندرون آسمان وفاست
به رزم اندرون تيزچنگاژدهاست
به تن زندهپيل و به جان جبرئيل
به دست ابر بهمن به دل رود نيل
به نظرم، فردوس?ِ حکيم اين مثنوي پراغراق و غلوآميزِ خندهآور (البته براي خوانند? بامعرفتِ آشنا با شخصيت حقيقي فردوسي و محمود غزنوي) را صرفاً براي در امان ماندن شاهنام? گرانمايهاش از شرّ محمود غزنو?ِ متعصّب و خودکامه، «بعد از اتمام شاهنامه» به آن افزوده است. استاد با شوخچشمي و رندياي که در ساخت و پرداخت اين مثنوي مديحهنماي محمودفريب و خواب ساختگي بامزه و توأم با تجاهلالعارف و جلوههاي ويژ? مسحورکنند? مشروح در آن به کار برده است، مدّاحان خاليبند درباري را هم تلويحاً دست انداخته و مدايح ساختگي بياساس آنها را تقريباً مسخره کرده است. انگار اين مديح? بليغ غرّا، هجوِ آن مدايح کذاست.
*****
کيومرث (صفح? ۲۵-۲۱)
چنين گفت کآيين تخت و کلاه
کيومرث آورد و او بود شاه
…
ازو اندر آمد همي پرورش
که پوشيدني نو بُد و نو خورش
…
دد و دام و هر جانور کهش بديد
ز گيتي به نزديک او آرميد
دو تا ميشدندي برِ تخت اوي
از آن برشده فرّه و بخت اوي
به رسم نماز آمدنديش پيش
از آن جايگه برگرفتند کيش
پسر بُد مر او را يکي خوبروي
خردمند و همچون پدر نامجوي
سيامک بُدش نام و فرخنده بود
کيومرث را دل بدو زنده بود
…
به گيتي نبودش کسي دشمنا
مگر در نهان ريمنآهَرمنا
به رشک اندر آهَرمن بدسگال
همي راي زد تا بياکند يال
يکي بچّه بودش چو گرگ سُتُرگ
دلاور شده با سپاهي بزرگ
جهان شد برآن ديوبچّه سپاه
ز بخت سيامک، چه از بخت شاه
سپه کرد و نزديک او راه جست
همي تخت و ديهيم کي شاه جست
…
کيومرث ازين خود کي آگاه بود
که تخت مهي را جزو شاه بود
…
سخن چون به گوش سيامک رسيد
ز کردار بدخواه ديو پليد
دل شاهبچّه برآمد به جوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
…
سيامک بيامد برهنهتنا
برآويخت با ديوِ آهَرمنا
بزد چنگ وارونه ديو سياه
دو تا اندرآورد بالاي شاه
فکند آن تن شاهزاده به خاک
به چنگال کردش کمرگاه چاک
سيامک به دست خَزَوران ديو
تبه گشت و ماند انجمن بي خديو
چو آگه شد از مرگ فرزند، شاه
ز تيمار، گيتي برو شد سياه
…
وُزان پس به کين سيامک شتافت
شب آرامش و روز خوردن نيافت
…
چُن آمد مرآن کينه را خواستار
سرآمد کيومرث را روزگار
برفت و جهان مُردَري ماند ازوي
نگر تا که را نزد او آبروي
جهان فريبنده و گِردگَرد
ره سود بنمود و خود مايه خَورد
جهان سربهسر چون فسانهست و بس
نماند بد و نيک بر هيچکس
ببينيد جهانِ عزيز و بامرام چه به سرِ کيومرث دادخواهي که عمرش را مخلصانه صرف خدمت به بشريت کرد و در جهان به جز شيطان هيچ دشمني نداشت، و پسر بيگناهش سيامک آورد و عبرت بگيريد. همينکه کيومرث انتقام پسرِ بيگناهش را توسّط نبيرهاش هوشنگ (پسر سيامک) از شيطانِ قاتلش گرفت، جهان هم انتقام شيطان را از کيومرث گرفت و قبض روحش را به دستش داد. کيومرث درگذشت و از او جهان به ارث ماند؛ جهاني که کسي نزدش آبرويي ندارد و تمامش افسانه و افسون است. اينست سزاي دادخواهي!
*****
هوشنگ (صفح? ۳۱)
بسي رنج برد اندر آن روزگار
به افسون و انديش? بي شمار
چو پيش آمدش روزگار بِهي
ازو مُردَري ماند گاه مِهي
زمانه زماني ندادش درنگ
شد آن رنج هوشنگ با هوش و سنگ
نه پيوست خواهد جهان با تو مهر
نه نيز آشکارا نمايدْت چهر
هوشنگ خ?ّر خدمتگزار سختکوش همهفنحريف، بعد از يک عمر زحمات بيدريغي که براي آباد و پُر از داد کردن جهان کشيد و همّت مردانهاي که براي خدمت به بشريت صرف کرد و اکتشافات و اختراعات و تأسيسات و اقدامات ارزندهاي که داشت، بدونِ اينکه روز خوشي و تنعّم را ببيند و از حاصل دسترنجش بهرهمند شود، تاج و تخت و مُلک پادشاهي را براي وارث برحقّش! گذاشت و خود در کمال کامروايي! به لطف گلچين خوشسليق? زمانه، ناگهان فرمان يافت و به ديار باقي شتافت. مرام جهان همين است!
*****
طهمورث (صفح? ۳۷)
جهاندار سي سال ازين بيشتر
چه گونه برون آوريدي هنر
برفت و سرآمد برو روزگار
همه رنج او ماند ازو يادگار
جهانا مپرور چو خواهي درود
چو ميبِدروي پروريدن چه سود؟!
طهمورث هم راه پدرش (هوشنگ) و جدّ بزرگش (کيومرث) را رفت و عاقبتش همان شد.
اي جهان بامرام و مهربان! کُشتنِ پروردگانت چه سودي دارد؟!
*****
جشميد (صفح? ۴۲)
بَسودي سه ديگر گُرُه را شناس
کجا نيست از کس بَريشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بِدرَوند
به گاه خورش سرزنش نشنوند
ز فرمان تن آزاده و خورده نوش
از آواي پَيغاره آسوده گوش
تن آزاد و آباد گيتي بدوي
برآسوده از داور و گفتوگوي
چه گفت آن سخنگوي آزادمرد
که آزاد را کاهلي بنده کرد
فردوسي در اينجا، با مفاخر? بجا از استقلال و آزادگي طبق? اجتماعي خودش که دهقان (بَسودي) است چنين دادِ سخن ميدهد: از کسي منّتپذير نيستند. خودشان زراعت ميکنند و حاصل دسترنجش خودشان را ميخورند، بنابراين هنگام خوردن (مانند بيعاران) سرزنش نميشنوند. تحت فرمان و مأمور نيستند و آزاد و شادکامند. گوششان از شرّ زخمِ زبان و ملامت ديگران در امان است. وارستهاند و آبادگر جهان. در ساي? آسايش الهياند و فارغ از قيل و قال. فردوس?ِ دهقان با اين ابيات، بيعاران، کاهلان، مفتخوران و کلاً بيمصرفها را حکيمانه و نقداً نواخته است. علّت بندگي (اسارت) آدمي، کاهلي و تنپروري است.
*****
جشميد، داستان ماردوششدن ضحّاک و پيشنهاد بيشرمان? شيطان به او (صفح? ۵۰)
بفرمود تا ديو چون جفت اوي
همي بوسه داد از برِ سُفت اوي
ببوسيد و شد در جهان ناپديد
کس اندر جهان اين شگفتي نديد
دو مار سياه از دو کتفش برُست
غمي گشت و از هر سويي چاره جست
سرانجام ببريد هر دو ز کِفت
سزد گر بماني بدين در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سياه
برآمد دگرباره از کتف شاه
…
بهسان پزشکي پس ابليس، تَفت
به فرزانگي نزد ضحّاک رفت
بدوگفت کين بودني کار بود
بمان تا چه گردد، نبايد درود
خورش ساز و آرامشان ده به خَورد
نبايد جزين چارهاي نيز کرد
به جز مغز مردم مدهشان خورش
مگر خود بميرند ازين پرورش
شيطانِ فرزانه! هنگام عيادت ضحّاک، ماردوششدن ناگهان?ِ او را کاري که بايد ميشد (تقدير الهي) و تلاش مستمر او را براي خلاصشدن از شرّ آن مارها از طريق جرّاحي کاملاً بيثمر ميداند. در عوض براي او نسخهاي ديگر تجويز ميکند و به ضحّاکِ درمانده اميدِ کاذب ميدهد که انشاءالله مارهاي سردوشي! (بوسنشاندههاي خودش) با خوردن مغز آدميزاد، مبتلا به سوءهاضم? حاد يا مرض کشند? ديگري شده و به درک واصل ميشوند.
*****
جشميد، برگشتن بخت جمشيد بعد از ماردوششدن ضحّاک دستنشاند? شيطان (صفح? ۵۲-۵۰)
از آن پس برآمد از ايران خروش
پديد آمد از هر سويي جنگ و جوش
سيه گشت رخشندهروز سپيد
گسستند پيوند با جمِّشيد
برو تيره شد فرّهِ ايزدي
به کژّي گراييد و نابخردي
…
يکايک بيامد از ايران سپاه
سوي تازيان برگرفتند راه
شنيدند کآنجا يکي مهتر است
پُر از هول شاه اژدهاپيکر است
سُواران ايران همه شاهجوي
نهادند يکسر به ضحّاک روي
به شاهي برو آفرين خواندند
وُرا شاه ايران زمين خواندند
مرآن اژدهافَش بيامد چو باد
به ايرانزمين تاج بر سر نهاد
…
چو جمشيد را بخت شد کُندرو
به تنگ اندر آمد سپهدار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگي و ديهيم و گنج و سپاه
نهان گشت و گيتي بر او شد سياه
سپردش به ضحّاک تخت و کلاه
چو صد سالش اندر جهان کس نديد
برو نام شاهي و او ناپديد
صدم سال روزي به درياي چين
پديد آمد آن شاهِ ناپاکدين
نهان بود چند از بدِ اژدها
نيامد به فرجام هم زو رها
چو ضحّاکش آورد ناگه به چنگ
يکايک ندادش سخن را درنگ
به ارّهش سراسر به دو نيم کرد
جهان را از او پاک پُربيم کرد
شد آن تخت شاهي و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بيجادهکاه
از او بيش بر تخت شاهي که بود؟
بدان رنجبردن چه آمدْش سود؟
گذشته بر او ساليان هفتصد
پديد آوريده همه نيک و بد
چه بايد همي زندگاني دراز
چو گيتي نخواهد گشادنْت راز؟!
همي پروراندْت با شهد و نوش
جز آواي نرمت نيارد به گوش
يکايک چو گويي که گسترد مِهر
نخواهد نمودن به بد نيز چهر
بدو شاد باشي و نازي بدوي
همه راز دل را گشايي بدوي (!)
يکي نغز بازي برون آورد
به دلْت اندر از درد خون آورد
ملّت ايران که از تفرعن و خودخداپندار?ِ پادشاه ششصد و چند سال? فرّهِ ايزدي از دست داد? نابخردشان جمشيد به ستوه آمده بودند، رو به پادشاه پدرکُشِ تازيان، ضحّاک ماردوش اژدهاپيکر آوردند و به درگاه آن بند? شيطان پناهنده شدند و از او داد! خواستند و او را لايق پادشاهي ايران دانستند و مقدّمات اين کودتاي ملّي را بسرعت فراهم کردند. ضحّاک ماردوش هم از خداخواسته! به اين دعوتِ الهي! لبيک گفته و بسرعت وارد خاک ايران شد و تاج و تخت پادشاهي و سلطنت را بي جنگ و خونريزي و تأييد صلاحيت و حزببازي و مناظره و تبليغات و پروپاگاندا و انتخابات تصاحب کرد. جمشيدِ بدبخت که به لطف خيانت مصلحت?ِ! همهجانب? ملّت غيورش، مقابل عمل انجامشده قرارگرفته بود، ناچار عطاي باقي سلطنت را به لقايش بخشيد و از ترس ضحّاکِ دادگر! به ناکجا گريخت و به مدّت صد سال در آنجا مخفيانه به ادام? زندگي کوتاهش! پرداخت، در حاليکه هنوز عنوان شاه ايران را يدک ميکشيد. سالِ صدم اين اختفا، جمشيدِ هفتصد و چند ساله در درياي چين آفتابي شد و شوربختانه لو رفت و به چنگ ضحّاک افتاد. شاهِ متواري درمانده که صد سال سياه از شرّ ضحّاکِ اژدها، در ناکجا مخفي شده بود، آخِرش هم از آتش بيداد او خلاصي نيافت و بالأخره، ناگهان به چنگ دشمنِ جانش افتاد و ضحّاکِ جلاّد باوجدان، حتّي فرصت نداد جمشيدِ اسيرِ ناپاکدين! اشهدش را بخواند و با ارّه نصفش کرد.
چه کسي بيشتر از جمشيد بر تخت شاهي نشسته بود؟! از هفتصد سال رنجي که کشيد و عمر درخشان و خدمات ارزندهاش چه سودي برد؟! چرا بايد عمر طولاني خواست، وقتي جهان کسي را محرم راز خويش نميداند و از نقشهها و دامهاي پنهاني شوم خود، آگاهش نميکند؟ جهاني که با نقش? حسابشدهاي که مو لاي درزش نميرود، تو را به دام مهر و محبّت دروغين و ساختگياش ميآورد و در روياي شيرين و جادويي اين دوستي کذايي غرقت ميکند تا اعتمادت را جلب کند که از اين دوستي شاد باشي و به داشتن چنين دوستي بنازي و رازهاي دلت را برايش فاش کني؛ آنگاه ناباورانه، بازي تاز? عجيب و غيرمنتظرهاي درميآورد و خون به دلت ميکند و به خاک سياه مينشاندت و آن روي سک? تقلّبياش را هم نشانت ميدهد تا بفهمي کور خواندهاي و از همان اوّل سرِکار بودهاي!
پايان قسمت اول
منبع
شاهنامه، بکوشش جلال خالقي مطلق، دفتر يکم، بنياد ميراث ايران، نيويورک ۱۳۶۶