ناتور دشت: هجويهاي تلخ در وداع نوجواني
ناتور دشت (The Catcher in the Rye) نام مشهورترين اثر نويسنده آمريکايي جروم ديويد سالينجر است. اين کتاب دو بار، ابتدا در دهه پنجاه شمسي توسط احمد کريمي و بار ديگر در دهه هفتاد به قلم محمد نجفي به فارسي ترجمه شدهاست. رماني که داراي روايت خطي از زبان يک نوجوان ۱۶ ساله است و نويسنده با قلم جذاب و سرشار از طنزي تلخ تا آخر ماجرا خواننده را با خود همراه ميکند.
هولدن کالفيلد نوجواني هفده ساله است که در لحظه آغاز رمان، در يک مرکز درماني روانکاوي بستري است و ظاهراً قصد دارد آنچه که پيش از رسيدن به اينجا از سر گذرانده براي کسي تعريف کند و همينکار را هم ميکند و رمان نيز بر همين پايه شکل ميگيرد. در زمان اتفاقافتادن ماجراهاي داستان، هولدن يک پسربچه شانزدهسالهاست که در مدرسه شبانهروزي «پنسي» تحصيل ميکند و حالا در آستانه کريسمس به علت ضعف تحصيلي از دبيرستان اخراج شده و بايد به خانهشان در نيويورک برگردد.
تمام ماجراهاي داستان طي سه چهار روزي که هولدن از مدرسه براي رفتن به خانه خارج ميشود اتفاق ميافتد. او ميخواهد تا چهارشنبه که نامه مدير راجع به اخراج او به دست پدر و مادرش ميرسد و آبها کمي از آسياب ميافتد به خانه بازنگردد به همينخاطر از زماني که از مدرسه خارج ميشود دو روز را سرگردان و بدون مکان مشخصي سپري ميکند و اين دو روز سفر و گشتوگذار، نمادي است از سفر هولدن از کودکي به دنياي جواني و از دست دادن معصوميتاش در جامعه پر هرج و مرج امريکا. هولدن دنياي آدمها را با جملاتي ساده و روان، پوچ و حتي گاهي کثيف توصيف و توجه خواننده را نکاتي ساده اما تاثيرگذار جلب ميکند.
ناتوردشت روايت طغيان و سرگشتگي هولدن در هنگام ورود به دنياي «آدمبزرگها» و دريافت واقعياتي است که گاه براي او غير قابل فهم و هضم است. روايت بيگانگي نوجواني با دنياي پيرامونش.
«ناتور دشت» اولين رمان جروم ديويد سالينجر است که همه او را به نام جي دي سلينجر ميشناسند. طنز تلخ سالينجر در اين کتاب در حقيقت هجويهاي است براي دنيايي که آدمبزرگها ساختهاند. طنزي تلخ که بيش از آنکه لبخندي بر لب بنشاند، اندوهي عميق را به خواننده منتقل ميکند.
***
درباره زندگي سالينجر اطلاعات اندکي منتشر شده است و او با توجه به شخصيت گوشهگير خود همواره تلاش کرد ديگران را به حريم زندگياش راه ندهد.
سالينجر در سال ???? در منهتن نيويورک از پدري يهودي و مادري مسيحي به دنيا آمده است. در هجده، نوزدهسالگي چند ماهي را در اروپا گذرانده و در سال ???? همزمان با بازگشتاش به آمريکا در يکي از دانشگاههاي نيويورک به تحصيل پرداخته، اما آن را نيمهتمام رها کرد.
اولين داستان سالينجر به نام «جوانان» در سال ???? در مجله استوري به چاپ رسيد. چند سال بعد (طي سالهاي ???? و ???? ) داستان ناتور دشت به شکل دنبالهدار در آمريکا منتشر شد و سپس در سال ???? روانه بازار کتاب اين کشور و بريتانيا گرديد.
ناتور دشت اولين کتاب سلينجر در مدت کمي شهرت و محبوبيت فراواني براي او به همراه آورد و بنگاه انتشاراتي «راندم هاوس» (Random House) در سال ???? آن را به عنوان شصت و چهارمين رمان برتر قرن بيستم معرفي نمود. اين کتاب در مناطقي از آمريکا، بهعنوان کتاب «نامناسب» و «غيراخلاقي» شمرده شده و در فهرست کتابهاي ممنوعه دهه ???? منتشرشده از سوي «انجمن کتابخانههاي آمريکا» قرارگرفت.
«فراني و زويي»، «نه داستان» (در ايران با عنوان «دلتنگيهاي نقاش خيابان چهل و هشتم» ترجمه و منتشر شده) «تيرهاي سقف را بالا بگذاريد نجاران و سيمور: پيشگفتار»، «جنگل واژگون»، «نغمه غمگين»، «هفتهاي يه بار آدمو نميکشه» و «يادداشتهاي شخصي يک سرباز» از جمله آثار کمشمارِِ سالينجر هستند. سالينجر داراي شخصيتپردازي قوي در داستانهاي خود است. جنبه مهم زندگي سالينجر مبهم بودن او براي منتقدان و هواداران اوست به بيان بهتر نوعي دور از دسترس بودن است. به همين دليل اطلاعات زيادي در مورد زندگي روزمره و عادي او موجود نيست. سلينجر در ?? ژانويه ???? (ميلادي) و به مرگ طبيعي در محل زندگي خود در شهر کوچک کورنيش در نيوهمپشاير درگذشت.
***
يادداشت زير نوشتهاي است از احمد شهدادي، شاعر و منتقد برجسته، در معرفي اين شاهکار ادبيات جهان:
سلينجر يکي از نوادر داستاننويسي دنياست. به علاوه، شخصيت خودش هم عجيب و غريب است و ميتوان گفت جزو نوادر است. اين نوبت کتابي معروف از او را معرفي ميکنم که خواندنش براي کساني که حتي گذرا و توريستي کتاب و به ويژه قصه و داستان ميخوانند لازم و شگفتيآور است. ناتور دشت کتاب شاهکاري است. به گمان من و خيليها هر کس با اين عقيده مخالفت کند چيزي از ادبيات و قصه نميفهمد. شايد هم بخواهد به مدد اين مخالفت تنور شهرت خودش را گرم کند:
ـ «فلاني ميگويد ناتور دشت شاهکار نيست. تازه چيز مهملي است.»
ـ «عجب جسارتي دارد. به اين ميگويند آدم واقعاً منتقد و مستقل. آدم بايد بتواند نظر خودش را صريح و بدون ترس بگويد.»
گفتوگوي فوق مضمون مشابه هر نوع گفتوگوي احمقانهاي در اين موضوع است. پس کتاب ناتور دشت شاهکاري است که آفرينش آن فقط در قدرت آدمي مثل سلينجر ميگنجد؛ يعني به واقع خود سلينجر. سلينجر مثل ندارد. کتاب قصه هولدن کالفيد، نوجوان دبيرستاني تنهايي است که از دبيرستان پنسيلوانيا اخراج ميشود و سفري را به سمت خانه در نيويورک آغاز ميکند. اين مسافرت مکاشفه کابوس، تمسخر، تنهايي و ديدن جهان به چشم ديگر است. هولدن در اين سفر با بسياري آدمها برخورد ميکند. سرانجام، تصميم ميگيرد از فرار و گريز دست بکشد و بماند. اين مضمون نه چندان بديع و بيهمتا، دستمايه آفرينش قصهاي به نام ناتور دشت شده که گونهاي کالبدشکافي آدمهاي تنها و نيز تنهايي است.
هولدن با آدمهاي پير ملاقات ميکند: «هر دو دوروبر هفتاد سال يا بيشتر بودن. به همه چيز گند زده بودن، البته گند کامل که نه»(ص ??). «يه آدم به اين پيري ميتونه از خريدن يه پتو اين قدر کيف کنه!» (ص ??) «پاهاي آدمهاي پير کنار دريا و اين جور جاها هميشه سفيد و بيمو تو چشم ميزنه» (ص ??). مرد پير بيمار به هولدن چنين ميگويد: «پسرم، اگه کمي بهتر شده بودم ميفرستادم دنبال دکتر!» (ص ??)
هولدن بيپروا نقد ميکند: »مردم هيچ وقت متوجه هيچ چي نيستن» (ص ??). «بينظير: همون کلمهايه که ازش متنفرم. خيلي قلابيه. هر بار که ميشنومش نزديکه تگري بزنم» (ص ??).
حتي وقتي نصيحتکنان پير او را اندرز ميدهند لحن نصيحتشان طور ديگري است: «ولي اهميت خواهي داد. حتماً پسر جان. وقتي اهميت ميدي که ديگه دير شده» (ص ??).
هولدن جملهاي جاودانه درباره کتابهاي خوب دارد. کتابهايي از قبيل ناتور دشت: «چيزي که در مورد يه کتاب خيلي حال ميده اينه که وقتي آدم کتاب رو تموم ميکنه دوس داشته باشه که نويسندهش دوست صميميش باشه و بتونه هر موقع دوست داره يه زنگي بش بزنه» (ص ??).
او واقعيتها را تلخ و گزنده اما به طرزي بسيار روشن بازگو ميکند:« همه کودنها بدشون ميآد کودن صداشون بزنن» (ص ??). «اين مشکل همه شما کودنهاس. نميخواين درباره چيزي بحث کنين. همين خصوصيته که کودنها رو از بقيه جدا ميکنه» (ص ??).
تنهايي و تنفر او از دروغ مردم اعجابآور است: «اکثر مردم بلد نيستن لبخند بزنن يا يه لبخند کثيف تحويل آدم ميدن» (ص ??). حتي شکل دست دادن مردم هم براي او مايه نفرت است. حتماً کساني را ميشناسيد که موقع دست دادن با شما انگشتهايتان را له ميکنند: «از اون آدمهايي بود که فکر ميکرد اگه موقع دست دادن چهار تا انگشت آدم رو نشکونه همه فکر ميکنند اواخواهره» (ص ???). به عقيده او : «هميشه مردم گند ميزنن به زندگي آدم» (ص ???).
دست و پا چلفتي بودن هولدن براي خودش هم مايه طنز ميشود: «هميشه لحظات محشري رو برا زمين خوردن انتخاب ميکنم» (ص ???).
نقد مذهب هم از لحن تيز هولدن برميآيد: «حواريون بعد از مرگ عيسي خيلي خوبن ولي تا وقتي عيسي زندهس يه پول سياه هم به دردش نميخورن» (ص ???). «نميفهمم چرا کشيشها نميتونن با لحن معمولي حرف بزنن. وقتي حرف ميزنن خيلي حقهباز به نظر ميرسن» (ص ???). «کاتوليکها هميشه سعي ميکنن بفهمن تو هم کاتوليک هستي يا نه» (ص ???).
هولدن درباره اهل کتاب نيز حرفهايي دارد: «اگه کسي از اين چيزها ـ يعني ادبيات و سينما و … ـ سر دربياره، خيلي طول ميکشه آدم بفهمه طرف احمقه يا سرش به تنش ميارزه» (ص ???). او از تبعيض بيزار است. حتي وقتي خودش بهتر و برتر از ديگران است، غصهاش ميگيرد: «مسئله اينه که خيلي سخته با کسي هماتاق باشي که چمدونهاش به خوبي تو نيس، حتي چمدونهاي تو خيلي بهتر از اونه» (ص ???). «خيلي افسرده ميشم اگه من براي صبحونه ژامبون و تخممرغ بخورم و يکي ديگه قهوه و نونسوخاري» (ص ???).
لبه تيز انتقاد هولدن متوجه شخصيتها آدمهاست؛ معطوف به سبکسري و ولنگاري: «اگه کسي کاري رو خيلي خوب انجام بده، بعد يه مدت ديگه مواظب کارش نيست و خودنمايي ميکنه و ديگه خوب نيس» (ص ???). احساسات و عواطف نمايشي ديگران او را خسته ميکند: »اون اندازه يه گرگ رقيقالقلب بود. بعضيها اين طورن. واسه يه فيلم چرت و پرت اشک ميريزن ولي در اغلب موارد حرومزادههاي پستيان» (ص ???).
آدمهاي باهوش هم از نقد او در امان نيستند: « اين اشکال همه آدمهاي باهوشه. هيچ وقت نميخوان درباره مسئله جدياي حرف بزنن مگه اينکه خودشون دوست داشته باشن» (ص ???).
ارتباط حتي با آدمهاي خوب سخت به نظر ميآيد: « ولي حتماً لازم نيس يکي آدم بدي باشه و تو رو افسرده کنه. طرف ميتونه آدم خوبي باشه و باز هم افسردهت کنه»(ص ???). هولدن از مرگ کساني که دوست ميداريم هم حرف ميزند: « فقط به خاطر اينکه يکي مرده از دوست داشتننش دست نميکشيم که» (ص ???).
وقتي در خانه دنبال يکديگر ميگرديم باز هم تنهاييم و باز هم از نگاه او درامان نيستيم: « همه تو اون خونه داد ميزدن. به خاطر اينکه اونها هيچ وقت همزمان تو يه اتاق نبودن. يه جورهايي خيلي عجيبه» (ص ???).
هولدن به طرز حرف زدن آدمها هم غريب نگاه ميکند: « مشکل من اينه که اتفاقاً خيلي هم دوست دارم يکي از موضوع منحرف بشه. خيلي جالبتره» (ص ???). دروغ، حتي دروغهاي کوچک معمولي هم هولدن را رنج ميدهد: « اين چيزيه که خيلي اذيتم ميکنه. اينکه يکي بگه قهوه حاضره ولي حاضر نباشه» (ص ???).
در مراوده با آدمهاي جاافتاده و کهنسالان ناصح هميشه مشکل دارد: « آدم از اينکه يه حرف تازه به يه آدم صدساله بزنه متنفر ميشه. اونها دوست ندارن حرف تازه بشنون» (ص ???). هولدن از بديها و زشتيهاي آدم و عالم خسته است و ميداند که به تنهايي از پس مبارزه با آنها برنميآيد: « اگه يکي يه مليون سال هم وقت داشته باشه نميتونه حتي نصف «دهنت رو …»هاي دنيا رو هم پاک کنه» (ص ???).
واپسين جمله? کتاب هم آيينه? زندگي خود سلينجر است: » هيچ وقت به هيچ کس چيزي نگو. اگه بگي دلت براي همه تنگ ميشه» (ص ???).