لبخند شاعر، قسمت سوم
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را
عشرت امروز بيانديشه فردا خوش است
اين بيت ازصائب تبريزي، شاعر قرن يازدهم هجري است . شما اين بيت را همين جوري ميخوانيد و سري تکان ميدهيد و اگر خيلي به خودتان زحمت بدهيد ميفرماييد: آهان! که اين طور.
اما اگر دو سه بار اين بيت را بخوانيد و حتي اگر حالش را داشتيد از رويش بنويسيد، کمکم چيزهايي دستگيرتان ميشود؛ يکي مثلا اين که اطفال بيچاره در آن دوران هم بايد درس ميخواندند و از شنبه تا پنجشنبه به مدرسه ميرفتند. ديگر اين که از مدرسه و درس بيزار بودند و ياد شنبه و مدرسه که ميافتادند، فيتيله جمعه تعطيله هم به کامشان تلخ ميشد. از همه اينها مهمتر اين است که فکر کردن و درس خواندن، هميشه موجب حالگيري است و شادي و عشرت آدم را به هم ميريزد؛ يعني ضدحال است.
از قرن يازدهم دست برميداريم و ميآييم به قرن چهاردهم و پانزدهم که همين روزگار خودمان است و ميرويم به سراغ سهراب سپهري که نقاش بود و شاعر بود و هشت مجموعه شعر منتشر کرد و بعد همه آنها را در يک کتاب، جمع کرد ولي اسم همين يک کتاب را گذاشت «هشت کتاب».
آخرين کتاب از اين هشت کتاب، اسمش « ماهيچ، مانگاه» است و اولين شعر اين آخرين کتاب، اسمش «اي شور، اي قديم» است.
جمله قبلي تصادفاً مثل سخنرانيهاي مسئولانه و پرحرفيهاي مجريان تلويزيوني شده است.
شعر «اي شور، اي قديم» اين طوري شروع ميشود:
صبح
شوري ابعاد عيد
ذايقه را سايه کرد
عکس من افتاد در مساحت تقويم:
در خم آن کودکانههاي مورب،
روي سرازيري فراغت يک عيد
داد زدم:
«بَه، چه هوايي!»
حالا زود نگوييد که از اين شعر، چيزي دستگيرتان نشد، حفظ ظاهر کنيد و مثل آدمهاي متفکر، سري تکان بدهيد و بگوييد: اوهوم!
ببينيد که در کلمات شعر، صحبت از صبح عيد است و کودکي است و اوقات فراغت و تقويم( يعني تعطيلات مفصل عيد) که موجب ميشود کودک دانشآموز کيف کند و فرياد بزند: «بَه، چه هوايي!»
بعد سهراب سپهري ميگويد:
در ريههايم وضوح بال تمام کبوتران جهان بود.
اين نشان ميدهد که خيال بچه راحت است و از خوشحالي دلش ميخواهد بال و پر باز کند و پرواز کند.
يعني وقتي، درس و مشق و تکليف نباشد، بچه آدمي زاد ميتواند از هواي بهاري و از طبيعت لذت ببرد و بازي کند و جست وخيز کند و داد بزند و نفسي به راحتي بکشد.
به قول سعدي:
استاد معلم چو بود بيآزار خرسک بازند کودکان در بازار
يعني استاد و معلم، کارشان کودک آزاري است! نه اين را که نميشود گفت، چون من خودم معلم هستم و حتي اگر ببينم کسي اين اطراف نيست، ممکن است مدعي استادي هم باشم.
اما به هر حال اين واضح است که تکليف درسي، براي کودکان خوشايند نيست و آزاردهنده است . اين نکته را سهراب سپهري اين طوري ميگويد:
من همه مشقهاي هندسيام را
روي زمين چيده بودم
آن روز چند مثلث درآب
غرق شدند
من
گيج شدم
يعني کودک دانشآموز که دلش ميخواهد از هواي بهاري و از طبيعت استفاده کند و کيف کند، ناچار است با مشق هندسه، مشقت بکشد و سرگيجه بگيرد.
خُب حالا فکر ميکنيد شاعر براي نجات خودش چه کار ميکند؟
جست زدم روي کوه نقشه جغرافي
«آي، هليکوپتر نجات!»
حيف
طرح دهان در عبور باد به هم ريخت