دایناسورباز و دردسرهایی که به وجود آمد
دایناسورباز و دردسرهایی که به وجود آمد
نویسنده: الهه ایزدی
در زمانهای خیلی دور، غارنشینانِ یک منطقه داشتند زندگیشان را میکردند که یکی از همسایهها دایناسوری را بهعنوان حیوان خانگی آورد توی غارش. دایناسور تا تکان میخورد با کله میرفت توی در و دیوار و گرومپ گرومپ میکوبید به سنگهای غار.
از صبح تا شب هم اصوات گوشخراش تولید میکرد. دیوار مشترک غارها یک لایه سنگ نازک بود که غیر از جداکنندگی خاصیت دیگری نداشت.
خواب و آرامش از چشم همسایههای غار بغلی ربوده شده بود. یک روز یکی از همسایهها رفت دم غار او تا دوستانه تذکر بدهد. با سنگ کوبید به ورودی غار و منتظر شد.
صاحب غار تا آمد دم در، حیوان خانگیش سرش را بیرون آورد و چنان غرشی کرد که همه برگهایی که همسایه به بدنش چسبانده بود، ریخت و چون آدم آبروداری بود، مجبور شد محل را بهسرعت ترک کند.
چند روز بعد یکی دیگر از همسایهها که رفته بود شکار، موقع برگشت با تپهای جدید در نزدیکی غارها مواجه شد، تپهای قهوهای با بوی بد و مگسهای بسیار.
از آنجا که خوب میدانست گِردیواری غار اختیاری است ولی بیرونش مشاع است، خواست برود دم غار آن همسایه مردمآزار و علاوهبر شکایت از تولید کثافت، این نکته را هم یادآوری کند که با نگه داشتن دایناسور در غار، موقع فروش یا اجاره ضرر میکند.
اگر غارنشینِ مشتری به حیوان خانگی حساس باشد، میپرد! چون میگوید که دیوارهای غار، دایناسوری است و موی دماغ دایناسور توی هوا ول میچرخد و لای شکاف همه سنگها رفته! ولی آن بوی گند آنقدر شدید بود که مجبور شد برگردد.
یک روز غارنشینِ همسایهآزار برای قدم زدن در جنگل با حیوان خانگیاش بیرون رفت. وقتی برگشت، نصف برگها خورده شده بود، بیشتر شاخهها شکسته بود و در زمین، گودالهای عمیقی ایجاد شده بود.
کلا ویو و منظره غارها از بین رفته بود و کلی توی سر قیمت غارهای آن منطقه خورده بود.
بچههای همسایهها هم جرئت نداشتند بیایند بیرونِ غار بازی کنند. تا میآمدند بیرون، میدیدند دایناسور توی محوطه سبز جلوی غار است. تا میخواستند بروند جنگلگردی، میدیدند دایناسور توی جنگل است.
آنها هم از دایناسور میترسیدند و هم چندشان میشد. نمیتوانستند روی تخته سنگی با خیال راحت بنشینند چون مدام فکر میکردند که دایناسور قبلا رویش پا گذاشته، آبیاریش کرده و یا خودش را به آن مالیده است.
بعضیهایشان هم به دایناسور حساسیت داشتند و مدام عطسه و سرفه میکردند یا پوست بدنشان را میخاراندند.
همسایههای غارهای بغلی که حسابی شاکی شده بودند، جمع شدند تا راه چارهای پیدا کنند. دایناسورباز بیرون آمد و آنها را دید.
فهمید که دارند در مورد او حرف میزنند ولی به برگ زرد و قرمزش هم نبود. بلند، جوری که بقیه بشنوند به دایناسورش گفت: «پسر کوچولوی من، بیا بیرون» و دایناسور درحالیکه لبهایش با لبو، قرمز و ناخنهایش با کلم، بنفش شده بود، با لباسی از جنس برگ درخت موز و پوست نارگیل بیرون آمد.
همسایهها با دیدن این صحنه فریادزنان برگها را از سینههایشان کندند و خواستند از جای دیگرشان هم بکنند که خویشتنداری کردند و ختمبهخیر شد.
تا این که یک روز صدای ناله از غار همسایه مردمآزار درآمد. مثل این که دایناسور عمرش را داده بود به صاحبش. دایناسورباز خیلی ناراحت بود و بیتابی میکرد. همسایهها دلشان سوخت و رفتند تا دلداریش بدهند.
او به آنها گفت که از اول نباید دایناسور خانگی نگه میداشته و کارش اشتباه بوده. همسایهها ذوقزده و خوشحال از عاقل شدن او، منتظر بودند معذرتخواهی کند.
دایناسورباز ادامه داد که دایناسور خانگی آدم را دلبسته و وابسته میکند و مردنش خیلی دردآور است. همسایهها هر چه نشستند، او عذرخواهی نکرد و وقتی دیدند که قد علفهایی که زیر پایشان درآمده، دارد به زانوهایشان میرسد بیخیال شدند و به روی خودشان نیاوردند.
در عوض خوشحال بودند که بالاخره از شر آن حیوان راحت شدهاند. تا این که چند روز بعد، آن همسایه با یک زرافه آمد… .
پایان
برای مطالعه سایر مطالب اینجا کلیک کنید.