دريغ از روزگار خرسواري

خوش آن روزي که در شهر و بيابان

نه ماشين سواري بود و باري

نه حـرف از راه آهن بـود و واگن

نه صحبت از درشکه بود و گاري

به پشت خر سفر مي‌کردي اي دوست

به هر جا با کمال کامکاري

خر بيچاره با تعظيم و تکريم

تو را مي‌کرد در اين راه ياري

سوارش مي‌شدي با کبر و نخوت

نه چون امروز با صد رنج و خواري

تو را مي‌برد تند و تيز و چالاک

به ره با منتهاي بردباري

نه شوفر داشت اين حيوان ، نه شاگرد

نه مي‌کرد از کسالت آه و زاري

نه جوشي داشت در دل چون سماور

نه دودي داشت بر سر چون بخاري

نه در پيش جل او زنگ اخبار

نه در پشتش نشان خر شماري

نه گاهي کلّه پا مي‌شد ز مستي

نه گاهي چرت مي‌زد از خماري

سوارش را نبود از سـوز گرما

عرق از پاچه شلوار جاري

به يک ديوار مردان و زنان را

نمي‌چيدند چون آجر فشاري

نمي‌شد بسته در يک رشته زنجير

مسافر چون اسيران تتاري

به تن از مشت و نيش و گاز و نيشگون

نمي‌خوردي هـزاران زخم کاري

خيابان‌ها سراسر دست انداز

نبود از التفات شهرداري

غرض بايد به ياد آن زمان گفت

دريغ از روزگار خرسواري

هفته‌نامه توفيق سال ۱۳۳۸

 

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=314055
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.