مشک دور از دست گريان است
با لبان تشنه آن ساعت که افتادي به خاک
لم تقُل شي سِوا قُم يا اخا أدرک أخاک
مشک دور از دست گريان است و قدري دورتر
مانده در صحرا لبي خندان و جسمي چاکچاک
عِندَما کُل ?َرون الموت اَحلي مِن عَسَل
خاک گلگون را نميشويند جز با خون پاک
کُل من فِي الموکَب قال خَذيني يا سُيوف
تشنگان عشق را از جان فدا کردن چه باک
?َلمع النّور الَذي سَمّاه مِصباح الهُدي
تا قيامت ميدرخشد اين چراغ تابناک
داوري عادل تر از تاريخ در تاريخ نيست
نور هرگز در شب ظلمت نميگردد هلاک