نگاهي به شوخطبعي در شاهنامه، قسمت دوازدهم
دفتر دوم (قسمت ششم)
داستان جنگ هاماوران (ص ??-??)
گفتار اندر رفتن شاه کيکاووس بر آسمان
ماجراي جالب پرواز با اعمال شاقّه و سقوط موفقيتآميز کيکاووس (مخترع اولين گاري هواپيماي تکسرنشين):
بفرمود پس تا به هنگام خواب
برفتند سوي نِشيم عقاب (نِشيم: آشيانه)
از آن بچه بسيار برداشتند
به هر خانهايبر دو بگذاشتند
همي پرورانيدشان سال و ماه
به مرغ و به گوشت بره چندگاه
چو نيرو گرفتند هر يک چو شير
بدانسان که مرد آوريدند زير
ز عود قُماري يکي تخت کرد (عود: چوب؛ قُمار: شهري قديمي در هند)
سر تختهها را به زر سخت کرد
به پهلوشبر نيزههاي دراز
ببست و بر آن گونه برکرد ساز
بياويخت بر نيزه ران بره
ببست اندر انديشه دل يکسره
وُزان پس عقاب دلاور چهار
بياورد، بر تخت بست استوار
[نشست از بر تخت کاووسکي
نهاده به پيشاندرون جام مي]
چو شد گرسنه تيزپرّان عقاب
سوي گوشت کردند هر يک شتاب
ز روي زمين تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند (هامون: دشت)
پريدند بسيار و ماندند باز
چُنين باشد آن را که گيردْش آز (آز: حرص، زيادهخواهي)
چو با مرغ پرّنده نيرو نماند
غمي گشت و پرها به خُوي درنشاند (خُوي: عرق)
نگونسار گشتند زابر سياه (نگونسار: سرنگون)
کشان از هوا نيزه و تخت شاه
سوي بيش? شيرچين آمدند (شيرچين: نام جنگلي در حوالي ساري)
به آمل به روي زمين آمدند
نکردش تباه از شگفتي جهان
همي بودني داشت اندر نهان
ماجرا آنقدر گويا و مضحک است که چيزي نگويم ولي ميگويم: اگر «برادران رايت» در جواني اين ماجرا را شنيده يا خوانده بودند، قبل از اختراع هواپيما از خنده رودهبر، ترکيده و مرده بودند. ببينيد چقدر بوده است نبوغ و ابتکار هواييترين شاه جهان!
داستان جنگ هاماوران (ص ??-??)
طعن? زيرپوست?ِ گودرزِ سالمندِ دنياديده به کيکاووسِ بلندپروازِ کوتهفکر و سوداي هوانوردياش:
به رستم چُنين گفت گودرز پير
که تا کرد مادر مرا سير شير
همي بينم اندر جهان تاج و تخت
کيان و بزرگان بيداربخت
چو کاووس نشنيدم اندر جهان
نديدم کسي از کِهان و مِهان
[خرد نيست او را نه دانش نه راي
نه هوشش به جايست و نه دل به جاي
تو گويي به سرْشاندرون مغز نيست
يک انديش? او همان نغز نيست (نغز: نيک و خوشايند)
کس از نامداران پيشينزمان
نکردند آهنگ زي آسمان (آهنگ: عزم، قصد؛ زي: سوي)
که جويد همي راز گردانسپهر
مگر آنکه ديوَش کند تيرهچهر] (تيرهچهر: سيهروي، فريفته)
رسيدند پس پهلوانان بدوي
نکوهشکنان تيز و پرخاشجوي
بدو گفت گودرز: بيمارسْتان
تو را جاي زيباتر از شارسْتان
به دشمن دهي هر زمان جاي خويش
نگويي به کس بيهُده راي خويش
سه بارت چُنين رنج و سختي فتاد
سرت زآزمايش نگشت اوستاد (اوستاد: کارآزموده)
کشيدي سپه را به مازندران
نگر تا چه سختي رسيد اندرآن
دگرباره مهمان دشمن شدي
صنم بودي او را برهمن شدي (صنم: الهه، بت؛ برهمن: در اينجا کافر)
به گيتي جز از پاکيزدان نماند
که منشور شمشير تو برنخواند
به جنگ زمين سربهسر تاختي
کنون بآسمان نيز پرداختي
نگه کن که تا چند گونه بلا
به پيش آمد و يافتي زو رها
[پس از تو بدين داستاني کنند
که شاهي برآمد به چرخ بلند
که تا ماه و خورشيد را بنگرد
ستاره يکايک همه بشمرد]
همان کن که بيدارشاهان کنند
ستودهتن و نيکخواهان کنند (ستودهتن: ستايششده، شريف)
استفاده از آرايههاي مبالغه، کنايه (نيش و طعنه) و ترور شخصيتي!
داستان رستم و هفتگردان در شکارگاه افراسياب (ص ???)
بيان طنزآميز ناسازگاري خرد با جنگ از زبان فردوسي حکيم:
چه گفت آن سراينده مرد دلير
که ناگه برآويخت با نرّهشير
که گر نامِ مردي بجويي همي
رخ تيغ هندي بشويي همي
ز بدها نبايدْت پرهيز کرد
که پيش آيدت روز ننگ و نبرد
زمانه چو آمد به تنگي فراز (فراز: نزديک)
هم از تو نگردد به پرهيز باز
چو همره کني جنگ را با خرد
دليرت ز جنگاوران نشمرد
خرد را و دين را رهي ديگرست
سخنهاي نيکو به پند اندرست
استفاده از کنايه (رخ تيغ هندي بشويي همي)
ميفرمايند: اگر همواره دنبال مردي باشي، بايد شمشيرت هميشه آغشته به خون باشد و از بدي (خين و خينريزي) نپرهيزي! چرا که روز نبرد با آن مواجه ميشوي و در آن جا پرهيز از کشتار، ماي? ننگ است. وقتي خُلق زمانه تنگ ميشود، از درآوردنِ پدر تو نميپرهيزد، بنابراين اگر تو در جنگ خردمندي پيشه کني يعني دست و شمشيرت را به خون نيالايي، دليران جنگي نامردت ميخوانند و آبرويت را ميبرند. ختم کلام اين که خرد و دين راهشان از مردي و دلاوري (جنگجويي) جداست!
داستان رستم و هفتگردان در شکارگاه افراسياب (ص ???)
اغراق گُرازه (پهلوان ايراني) در توصيف لشکر افراسياب:
گُرازه چو گَرد سپه را بديد
بيامد سپه را همي بنگريد
بديد آنکه شد روي گيتي سياه
درفش سپهدار تورانسپاه
همانگه چو باد دمان گشت باز (دمان: خروشان)
تو گفتي به زخم اندر آمد گراز
چو آمد شتابان به نخجيرگاه (نخجيرگاه: شکارگاه)
تهمتن همي خورد مي با سپاه
چُنين گفت با رستم شيرمرد
که برخيز و از خرمي بازگرد (خرمي: نشاط، عيشونوش)
که چندان سپاهست اندازه نيست
ز لشکر بلندي و هامون يکيست (هامون: پستي)
درفش جفاپيشه افراسياب (درفش: علم، پرچم)
همي تابد از گَرد چون آفتاب
استفاده از آرايههاي مبالغه و تشبيه.
داستان رستم و هفتگردان در شکارگاه افراسياب (ص ???)
اغراق و طعن? سرداران ايران در وصف ميخواري رستم:
به کف برنهاد آن درخشندهجام
نخستين ز کاووسکي برد نام
که شاه زمانه مرا ياد باد
بگفت و بخورد و زمين بوسه داد
سران سپه پاک برخاستند (پاک: همه، يکسر)
برِ پهلوان خواهش آراستند
که ما را بدين جام مي راي نيست
به مي با تو ابليس را پاي نيست
مي و گرز يکزخم و ميدان جنگ (گرز يکزخم: گرزي که با يکزخم ميکشد)
جز از تو کسي را نيامد به چنگ
استفاده از آرايههاي مبالغه و کنايه (نيش و طعنه).
داستان رستم و هفتگردان در شکارگاه افراسياب (ص ???)
طعن? افراسياب به پرهيز پيرانِ ويسه از مبارزه با رستم و گردان ايراني:
به پيران چُنين گفت افراسياب
که: اين دشت جنگست اگر جاي خواب؟ (اگر: يا)
گه رزمجستن دليران بُديم
سگالش گرفتيم و شيران بُديم (سگالش: خصومتورزيدن)
کنون دشت روباه بينم همي
ز رزم آز کوتاه بينم همي (آز: آرزو، اشتياق)
استفاده از آراي? کنايه (نيش و طعنه).
داستان رستم و هفتگردان در شکارگاه افراسياب (ص ???)
اغراق در وصف جنگ رستم و گردان ايران با پيران ويسه و سردارانش:
چو پيران از افراسياب اين شنيد
چو از باد آتش، دلش بردميد
بسيجيد با نامور دههزار
ز ترکان سُواران خنجرگذار (خنجرگزار: شمشيرزن)
چو آتش بيامد بر پيلتن
کزو بود نيرو و زور و شکن (شکن: شکست)
تهمتن به لبها برآورده کف
تو گفتي که بستُد ز خورشيد تف (تف: حرارت)
برانگيخت رخش و برآمد خروش
بدانسان که دريا برآيد به جوش
سپر بر سر و تيغ هندي به مشت
از آن نامداران دو بهره بکشت (بهره: گروه)
نگه کرد افراسياب از کران
چُنين گفت با نامورمهتران
که گر تا شب اين رزم هم زيننشان
ميان دليران و گردنکشان
بماند، نماند سُواري به جاي
نبايست کردن بدين رزم راي
استفاده از آرايههاي مبالغه و تشبيه.
داستان رستم و هفتگردان در شکارگاه افراسياب (ص ???)
اغراق در وصف جنگ گردان ايران با سپاه توران:
چُنان برگرفتند لشکر ز جاي
که پيدا نيامد همي سر ز پاي
بکشتند چندان ز جنگاوران
که شد خاک لعل از کران تا کران (لعل: خونين، سرخرنگ)
فکنده چو پيلان به هر جاي بر
چه با تن چه از تن جدا کرده سر
به آوردگه جاي گشتن نبود
سپه را ره برگذشتن نبود
داستان رستم و هفتگردان در شکارگاه افراسياب (ص ???)
فرار مذبوحان? افراسياب پهلوان از چنگ رستم جوان:
تهمتن برانگيخت رخش از شتاب
پس پشت جنگاور افراسياب
چُنين گفت با رخش کاي نيکيار
مکن سستي اندر تگ کارزار (تگ: تاخت و تاز)
که من شاه را بر تو بيجان کنم
به خون سنگ را رنگ مرجان کنم
چُنان گرم شد رخش آتشگهر
که گفتي برآمد ز پهلوش پر
ز فِتراک بگشاد رستم کمند (فِتراک: ترکبند، زين)
همي خواست کآرد ميانش به بند (ميان: کمر)
به ترگ اندر افتاد خمّ دوال (ترگ: کلاهخود؛ دوال: تسم? رکاب)
سپهدار ترکان بدزديد يال (يال: گردن)
وُ ديگر که زير اندرش بادپاي (بادپاي: اسب افراسياب)
به کردار آتش برآمد ز جاي (به کردارِ: مانندِ)
بجَست از کمند گو پيلتن
تنش غرقه در آب و خشکش دهن (آب: عرق)
استفاده از آرايههاي مبالغه، تشبيه و استعاره (بادپاي: اسب افراسياب).
داستان رستم و هفتگردان در شکارگاه افراسياب (ص ???)
طعن? فردوسي به جهان:
چنين است رسم سراي سپنج
يکي زو تنآسان و ديگر به رنج (تنآسان: آسوده و راحت)
برين و برآن روز هم بگذرد
خردمندمردم چرا غم خَورد
پايان قسمت دوازدهم
منبع
شاهنامه، بکوشش جلال خالقي مطلق، دفتر دوم، بنياد ميراث ايران، نيويورک ????