خانه مصيبتزده
درويشي به در خانهاي رسيد. پاره ناني بخواست. دخترکي در خانه بود گفت: نيست.
گفت: چوبي هيمهاي.
گفت: نيست.
گفت: پارهاي نمک.
گفت: نيست.
گفت: کوزهاي آب.
گفت: نيست.
گفت: مادرت کجاست؟
گفت: به تعزيت خويشاوندان رفته است.
گفت: چنين که من حال خانه شما را ميبينم، خويشاوندان ديگر ميبايد به تعزيت شما آيند.