نگاهي به شوخ‌طبعي در شاهنامه، قسمت دهم

دفتر دوم، قسمت چهارم، جنگ ايران و مازندران

 

 

گفتار اندر آمدن شاه مازندران به جنگ کاووس و ايرانيان

 

کي‌کاووس (ص??)

اغراق (و غلو) در وصف سپاه مازندران:

 

چو‌ رستم ز مازندران گشت باز

شه جادُوان رزم را کرد ساز

سراپرده از شهر بيرون کشيد     (سراپرده: خيم? شاهي، بارگاه)

سپه را همه سوي هامون کشيد     (هامون: دشت)

سپاهي که خورشيد شد ناپديد

چو گرد سياه از ميان بردميد

نه دريا پديد و نه هامون و کوه

زمين آمد از پاي پيلان ستوه

 

کي‌کاووس (ص??-??)

اغراق در وصف سپاه ايران:

 

سراپرد? شهريار سران

کشيدند بر دشت مازندران

سوي ميمنه طوسِ نوذر به‌پاي     (ميمنه: سمت راست ميدان جنگ يا لشکر)

دل کوه پر نال? کرّه‌ناي     (کرّه‌ناي: کرنا؛ شيپور جنگ)

چو گودرزِ کشواد بر ميسره     (ميسره: سمت چپ ميدان يا لشکر)

زمين کوهِ آهن شده يکسره

 

کي‌کاووس (ص??)

اغراق (و غلو) در وصف جويان (سردار سپاه مازندران) و رجزخواني جالب او براي ايرانيان:

 

يکي نامداري ز مازندران

به گردن برآورده گرز گران

که جويان بُدش نام و جوينده بود

گرايند? گرز و گوينده بود     (گراينده: راغب، خواهان؛گوينده: در اينجا يعني رجزخوان)

[به‌دستوري شاه ديوان برفت     (دستوري: فرمان)

به پيش سپهدارکاووس تفت]      (تفت: تند و تيز؛ باشتاب)

همي جوشن اندر تنش برفروخت     (جوشن: زره)

همي تفّ تيغش زمين را بسوخت     (تَف: حرارت، گرمي)

[ز نعل سمندش زمين چاک شد     (سمند: اسب)

وُزان چشم خورشيد پُرخاک شد]

بيامد به ايران‌سپه برگذشت

بتوفيد از آواز او کوه و دشت     (بتوفيد: جنبيد، لرزيد)

همي گفت: با من که جويد نبرد؟

کسي کو برانگيزد از آب گرد

استفاده از کنايه (در بيت آخر).

در اينجا جويان (سردار سپاه مازندران) براي خودش حريفي (هماوردي) نمي‌بيند، به جز کسي که از آب، گرد برانگيزد و چون اين کار در واقع ناممکن (نشدني) است، با اين کناي? ظريف و طنزآميز خودش را جنگاوري بي‌حريف معرفي مي‌کند.

 

کي‌کاووس (ص??)

طعن? کي‌کاووس به ترس سردارانش در مصاف جويان و اغراق در وصف هيبت رستم و شرح رجزخواني و نبرد رستم با جويان:

 

بدو گفت کاووس کين کار توست

از ايران نخواهد کس اين کار جست

برانگيخت رخش دلاور ز جاي

به چنگ‌اندرون نيز? جان‌رُباي     (جان‌رُباي: کُشنده)

به آوردگه رفت چون پيل مست

يکي پيل زير، اژدهايي به دست

عِنان را بپيچيد و برخاست گرد    

ز بانگش بلرزيد دشت نبرد

به جويان چنين گفت کاي بدنشان

بيفکنده نامت ز گردنکشان

همي بر تو بر جاي بخشايش‌ست

نه هنگام آورد و آرايش‌ست     (آورد: مبارزه؛ آرايش: صف‌کشي، مصاف)

بگريد تو را آنکه زاينده بود

فزاينده بود ار گزاينده بود     (فزاينده: بزرگ‌کننده؛ گزاينده: گزنده، آزاردهنده)

بدو گفت جويان که ايمن مشو

ز جويان و از خنجر سردِرو     (سردِرو: دروکنند? سر، سربُرنده)

که اکنون بدرّد جگر مادرت

بگريد برين جوشن و مِغفرت     (مِغفر: کلاهخود)

چو آواز جويان به رستم رسيد

خروشي چو شير ژيان برکشيد

پسِ پشت او اندر آمد چو گرد

سِنان بر کمرگاه او راست کرد

بزد نيزه بر بندِ دِرع و زره     (دِرع: زره)

زره را نماند ايچ بند و گره     (ايچ: هيچ)

ز زينش جدا کرد و برداشتش

چو بر بابزن مرغ، برگاشتش     (بابزن: سيخ کباب؛ برگاشتش: برگرداندش)

بينداخت از پشت اسبش به خاک

دهن پر ز خون و زره چاک‌چاک

 

استفاده از آرايه‌هاي کنايه، تشبيه، استعاره (اژدها: سلاح رستم)، اغراق و شگرد کوچک‌نمايي (ناچيزشمردن جويانِ جنگاور در بيت «‌ز زينش جدا کرد و …» که تصويري خنده‌دار آفريده است.)

در بيت اول، کي‌کاووس با رندي و ظرافت، ضمن شيرکردن رستم براي فرستادنش به مصاف جويان، ديگر پهلوانان  و سرداران سپاه ايران را (که به مصاف جويان نرفته‌اند) نواخته است.

 

کي‌کاووس (ص??)

وصف اغراق‌آميز نبرد ايران و مازندران:

 

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس     (کوس: طبل و دهل)

هوا نيلگون شد زمين آبنوس     (آبنوس: سياهرنگ)

چو برق درخشنده از تيره‌ميغ     (ميغ: ابر)

همي آتش افروخت از گرز و تيغ

هوا گشت سرخ و سياه و بنفش

ز بس نيزه و گونه‌گونه‌درفش     (درفش: پرچم، علم)

زمين شد به‌کردار درياي قير     (به‌کردارِ: مانندِ)

همه موج او خنجر و گرز و تير

دوان بادپايان چو کشتي برآب

سوي غرق دارند گفتي شتاب

همي گرز باريد بر خود و ترگ     (خود: کلاهخود؛ ترگ: کلاهخود)

چو باد خزان بارد از بيد، برگ

 

استفاده از آرايه‌هاي تشبيه، استعاره (بادپايان: اسبها، سواران) و کنايه.

فردوسي در مصرع آخر (سوي غرق دارند گفتي شتاب) با کنايه، جنگجويان هر دو سپاه را کساني معرفي مي‌کند که براي خود را به کشتن دادن، سوي مرگ مي‌شتابند و شايد اين تهور و بي‌باکي از نظر بعضي خردمندان (نخسوزن خردمندان جاندوست!) خنده‌دار و طنزآميز باشد. به نظر بند? بي‌خرد هم زندگي شيرين‌تر از مرگ است؛ البته زندگي باعزّت (اينم آرزوست).

 

کي‌کاووس (ص??-??)

اغراق در وصف جنگاوري رستم و ديگر سرداران ايران:

 

خروش آمد و نال? کرّه‌ناي     (کرّه‌ناي: کرنا؛ شيپور جنگ)

بجنبيد چون کوه رستم ز جاي

گرازه همي شد به‌سان گراز     (گرازه: از پهلوانان ايران)

درفشي برافراخته هفت‌ياز     (ياز: معادل طولِ دو دستِ باز در امتداد افق)

تهمتن به قلب‌اندر آمد نخست     (قلب: وسط ميدان جنگ، ميان لشکر)

زمين را به خون دليران بشست

ازين ميمنه تا بدان ميسره

بشد گيو چون گرگ سوي بره

استفاده از آراي? تشبيه.

 

کي‌کاووس (ص??)

وصف اغراق‌آميز نبرد ايران و مازندران:

 

ز شبگير تا تيره گشت آفتاب     (شبگير: سحرگاه)

همي خون به جوي اندر آمد چو آب

ز چهره بشد شرم و آيين و مهر

همي گرز باريد گفتي سپهر

ز کُشته به هر جاي‌بر توده گشت

گياها به مغز سر آلوده گشت     (گياها: گياه)

چو رعد خروشان شده بوق و کوس     (کوس: طبل و دهل)

خور اندر پس پرد? آبنوس     (خور: خورشيد؛ آبنوس: سياهرنگ)

استفاده از آراي?‌ تشبيه.

 

کي‌کاووس (ص??-??)

ماجراي کمدي شعبده‌بازي شاه مازندران در ميدان جنگ و رفتنش داخل سپر سنگي مانند «ديويد کاپرفيلد» و بيرون‌آمدنش با خفّت:

 

ازآن پس تهمتن يکي نيزه خواست

سوي شاه مازندران تاخت راست

يکي نيزه زد بر کمربند اوي

جدا کردش از جاي پيوند اوي

شد از جادُوي تنْش يک‌پاره‌کوه

از ايران بروبر نِظاره گروه     (نِظاره: بيننده، تماشاگر)

تهمتن فروماند آنجا شگفت

سِناندار نيزه به دندان گرفت

برين گونه خارا يکي کوه گشت

ز جنگ و ز مردي بي‌اندوه گشت

ز لشکر هرآن‌کس که بُد تيزچنگ

بسودند يکدست با خاره‌سنگ     (يکدست: متحد، هماهنگ)

نه برخاست از جاي سنگ گران

ميان‌اندرون شاه مازندران

گو پيلتن کرد چنگال باز

بدان آزمايش نبودش نياز

بدان گونه آن سنگ را برگرفت

کزو ماند لشکر سراسر شگفت

به پيش سراپرد? شاه برد

بينداخت وايرانيان را سپرد

بدو گفت: ار ايدونک پيدا شوي     (ايدونک: اکنون)

بگردي ازين تنبل و جادُوي     (تنبل: مکر و حيله)

وُگرنه به پولاد و تير و تبر

ببرّم همه سنگ را سر‌به‌سر

چو بشنيد شد چون يکي پاره‌ابر

به سربرْش پولاد و بر تنْش گبر     (گبر: زره)

تهمتن گرفت آن زمان دست اوي

بخنديد و زي شاه بنهاد روي     (زي: جانب)

چنين گفت کآوردم آن لخت ‌کوه     (لخت: پاره، تکه)

ز بيم تبر شد ز جنگم ستوه

به رويش نگه کرد کاووس‌شاه

نديدش سزاوار تخت و کلاه

وُزان رنجهاي کهن ياد کرد

دلش خسته شد سر پر از باد کرد

به دُژخيم فرمود تا تيغ تيز     (دُژخيم: جلاد)

بگيرد کند تنْش را ريزريز

 

استفاده از آراي?‌ تشبيه.

 

کي‌کاووس (ص??-??)

اغراق در وصف سپاه ايران:

 

چو کاووس در شهر ايران رسيد     (شهر: در اينجا يعني سرزمين)

ز گَرد سپه شد هوا ناپديد

برآمد همي تا به خورشيد جوش

زن و مرد شد پيش او با خروش

 

مي‌فرمايند که از ورود سپاه ايران چنان گرد و خاک بلند شد که ديگر آسمان ديده نشد و سر و صداي اين جنب‌و‌جوش تا خورشيد رفت! (توضيح واضحات)
استاد حماسه‌سرايي (فردوسي) با استفاد? مناسب از شگرد اغراق، موفق به خلق فضايي شگفت‌آور و حماسي شده است که خواننده (يا شنونده را) غرق در هيبت و شکوه صحن? توصيف‌شده مي‌کند و چون اين فضاها معمولاً غيرواقعي و فانتزي‌اند، ممکن است موجب خنده شوند.

 

کي‌کاووس (ص??)

اشار? ظريف فردوسي به مرگ‌نيانديشي کي‌کاووس:

 

بزد گردن غم به شمشير داد

نيامد همي بر دل از مرگ ياد

استفاده از آراي? تشخيص (گردن غم).

 

 

 

منبع

شاهنامه، بکوشش جلال خالقي مطلق، دفتر دوم، بنياد ميراث ايران، نيويورک ????

 

 

 

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=313723
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.