داستان طنز قصه بز زنگوله پا
بز زنگولهپا را يادتان هست که سه بچه داشت به نامهاي شنگول و منگول و حبه انگور و بعد، گرگ آمد و بچههاي او را _ به غير از حبه انگور که با زرنگي در رفته بود _ خورد و بز زنگولهپا رفت به جنگ آقا گرگه و باقي قضايا… خب، چند شب قبل که داشتم حساب دخل و خرج ميکردم و سرم سوت ميکشيد و نياز به سيگار شديد شده و سيگار تمام کرده بودم، ساعت حدود يک نيمه شب راه افتادم و رفتم سر چهارراه نظام آباد، در آن خلوتي و خيابان نيمه تاريک ديدم انگار پيرزني نحيف و قدکوتاه، در حاشيه پيادهرو نشسته پشت بساط و چند پاکت سيگار روي کارتني خالي گذاشته است.
آقايي که شما باشيد نميدانم چطور شد که يکهو بز زنگولهپا را شناختم، به قول معروف آه از نهادم در آمد، گفتم: اي داد بيداد! زنگولهپا خانوم، حيف شما نبود که دنياي قشنگ قصهها را ول کردي و آمدي به اين شهر بي در و پيکر که آخر بگويي چند من است؟ براي چي آمدي؟
طرف با صداي پيرزنانه بع بع مانند و نالهطوري، گفت: حالا که مرا شناختي راستش را ميگويم.
در دنياي قصهها يکهويي شايع شد که وضع ما قرار است خوب شود و آنوقت من سادهدل دار و ندارم را حراج کردم و آمدم شهر با قرض و قوله آمدم اينجا در نظامآباد اتاق کرايه کردم.
من هم البته با حفظ فاصله کنار زنگولهپا خانم نشستم، يک سيگار برداشتم و گيراندم.
بعد بز آه کشيد، ناليد و بع بع سر داد که: به قول معروف، نه همين لباس زيباست نشان آدميت!
درست است که لباسهاي من اصلا زيبا نيستند اما از حرف زنگولهپا جا خوردم و براي عوض کردن موضوع صحبت يک بسته سيگار خريدم و در همين وقت هر دو نفر متوجه شديم که فضاي پيادهرو را بويي عجيبوغريب گرفته است که البته چندان شديد نبود.
با تعجب پرسيدم: اين بوي چيست؟
زنگولهپا خانم گفت: بوي صحبتهاي ماهاست، نه که حرفهايمان داشت کمکم بودار ميشد اين بوي همانها است و خوب شد که خودت قيچياش کردي.
ديدم تا کار بيخ پيدا نکرده خوب است برگردم به خانه، داشتم راه ميافتادم که زنگولهپا پرسيد: فلاني، نگفتي چه کارهاي؟
گفتم: ايي، به اصطلاح دستي به قلم دارم.
گفت: يعني اهل مطبوعاتي؟ اگر اينطور است بيا و قصه حبه انگور را يک جايي بده چاپ کنند، طفلک تشويق ميشود و قلمش شکوفا ميشود و امسال که هيچ، سال بعد نوبل ادبيات را گرفت.
نه که طفلکي صبح تا شب، شر و ورهايي ميبافد که خودش هم سر درنميآورد، به فراست فهميدهام استاد پستمدرن است!
اين را گفت و چند کاغذ درآورد و داد به من و آنچه بعد از اين ميخوانيد قصه حبهانگور است:
يکي بود يکي نبود.
يک بز زنگولهپايي بود که سه تا فرزند برومند و راستين داشت.
يک شب اين خانم بزي نشست و کلاهش را قاضي کرد و با خود گفت: فلاني سه تا بچه دارم يکي از يکي بهدردنخورتر و بيعارتر! آن يکي شنگول خان، پسر بزرگ من خير سرش ميخواهد استاد دانشگاه بشود و اقلا نميکند مثل مرحوم پدرش برود نان خشکي بشود، نان ماها را دربياورد.
هيچ.کس نيست بگويد اگر پدرت مثل تو خيالاتي بود و ميرفت استاد ميشد، ميتوانست تا آخر عمر همين يک وجب جا را بخرد؟
معلوم است که نه، تازه شنيدهام که استادها را بازنشسته ميکنند.
ميدانم که اين شنگول، استاد نشده بازنشسته ميشود.
آن هم از منگول که پاک ديوانه شده و عشق شعر و شاعري به سرش زده است.
شاعر هم همان شاعرهاي دوره ما.
حالا منگول هم شعر گفته که: شباهنگام که ميگيرند در شاخ تلاجن، سايهها رنگ سياهي، گرم يادآوري يا نه، من از يادت نميکاهم…. در تمام اين شعر، همين «شاخ» خيلي استعاره قشنگي است و بقيهاش حرف مفت است.
از همه زرنگتر همين تهتغاري حبه انگور است که از همين حالا که دهانش بوي شير ميدهد فهميده دنيا دست کيست و افتاده توي خط دلالي همه چيز از پفک نمکي و کتاب درسي گرفته تا پوشک بچه ميخرد و ميفروشد.
شک ندارم که آخرش کارهاي ميشود و عاقبت به خير ميشود.
خلاصه، خانم بزي نشسته بود و بر و بر بچههايش را نگاه ميکرد و با خود اين جور خيالات ميبافت.
بعد وقتي که ديد از خيالبافي چيزي عايدش نميشود راه افتاد و رفت، زنگولههايش را به عنوان اجناس آنتيک به يک آدم سادهلوح قالب کرد و برقي رفت يک تلفن همراه خريد و آن وقت اول کاري که کرد، زنگ زد به آقا گرگه.
آقايي که شما باشيد. آقا گرگه تازه به منزل برگشته بود.
اين مورد آخريه شام کشک و بادمجان مفصل و پر از سير تدارک ديده بود.
آقا گرگه تازه شام شبش را تمام کرده بود و داشت يواش يواش آروغ ميزد و بوي سير در فضا ميپراکند اما درست در همين وقتها بود که ناگهان تلفن همراه آقا گرگه با آهنگ «لاو استوري» به صدا درآمد.
آقا گرگه شماره ناشناسي را ديد و خواهناخواه گوشي برداشت و غريد: هان؟
از آن طرف صداي ظريف و نازکي برخاست که با بع بع ميگفت: اوا، شومائيد آقا گرگي خان؟
آقا گرگه کمي خودش را جمع و جور کرد و با تعجب گفت: البته که من منم! اما شوما کي باشيد؟
همان صداي ظريف جواب داد: اوا چطور نميشناسيد؟ من آشناي قديمي هستم، بز زنگولهپا.
آقا گرگه که کمکم داشت چيزهايي به يادش ميآمد، گفت: آهان! آهان!
يادم آمد تو هماني نيستي که زدي شکم مرا سفره کردي؟
صداي ظريف با بعبعي که معلوم نبود خنده است يا گريه و يا فقط لحن عشوهگر خانمبزي است، گفت: خواهش ميکنم وارد معقولات نشويد، سري را که درد نمي کند دستمال نميبندند.
تازه شوما بچههاي خير نديده مرا خورده بوديد ولي حالا گذشتهها گذشته.
ميخواهم ديداري تازه کنم و کار مهمي با شما دارم.
آقا گرگه گفت: اگر کلک در کار نباشد، من هم خيلي دلم ميخواهد ديداري به ديدارت برسانم.
خلاصه، آقايي که شما باشيد. قرار براي فرداي آن شب، ساعت يازده در ميدان درکه گذاشتند.
خانم بزي دستي به بر و روي خود رساند و هفت قلم آرايش کرد و عطر شبهاي پاييز به خود زد و آقا گرگه هم چسان فسان کرد و خودي آراست و سوار بنزش شد و راه افتاد.
هر دو خوش قولي کرده و درست سر ساعت يازده، به همديگر رسيدند.
قلم از شرح و بيان اين ديدار قاصر است.
هر دو از ديدار همديگر زبانشان بند آمد.
قلبهايشان تاپ تاپ ميتپيد.
هر دو مدتي طولاني همديگر را با نگاههاي عاشقکش برانداز کردند و خلاصه دچار احوالاتي شدند که مشهور به عاشقي است!
هر دو همين طور سلانهسلانه رفتند و توي کافهاي نشستند.
آقا گرگه به کافهچي سفارش کشک بادمجان با سير مفصل داد.
خانم بزي هم پيروي کرد و از همين جا معلوم است که خيالاتي به سر دارد.
آقا گرگه که ذاتاً محجوب است سر به زير انداخته و ساکت بود.
سرانجام خانم بزي گفت: چشم بد دور! هنوز هم خوشتيپ مانده ايدها.
آقا گرگه هم با هزار بار رنگ به رنگ شدن آخرش گفت: شوما… شوما…
زنگولهپا خانم خودش را به طرف آقا گرگه کشاند و گفت: نفرموديد وضع درآمدتان چطور است؟
وي گفت: از وقتي که چسبيدهام به شغل صادرات دل و روده و واردات پفک و آدامس، اوضاع خيلي روبهراه است.
زنگولهپا خانم گفت: البته از باطن خوبي است که داريد، من وقتي دندانهاي سفيد و تميز شما را ديدم، فهميدم که با چه موجود پاک و دوست داشتنياي روبه رو شدهايم.
بعد کمي فکر کرد و گفت: به نظرم ما هر دو نفر دچار يک عشق پاک و لطيف شدهايم.
آقا گرگه گفت: از کجا فهميدي؟
بز زنگولهپا گفت: از آنجا که دچار دلپيچه و حالت تهوع شدهام. ميبينم که شما هم.
کشک و بادمجان خوردند و کلههاي سير را بلعيدند و با لبخند به روي همديگر آروغ زدند.
خلاصه، آقايي که شما باشيد، تصميم گرفتند که خانم بزي بشود همسر آقا گرگه و او در عوض شنگول و منگول را ببلعد و حبه انگور را بگذارد شاگرد بنگاه تا به حساب و کتابها رسيدگي کند.
بز زنگولهپا دليل ميآورد که عواطف گذشته مانند عشق مادرانه مال آن وقتهايي بود که علف، مفت بود نه مال حالا که قيمت يک پر علف سر به جهنم ميزند و تازه، بزي خانم متوجه حقوق فمينيستي خودش شده و حاضر نيست براي دو سه تا بچه به دردنخور، جان بکند و از حق زندگي زناشويي بگذرد.
خلاصه، آقايي که شما باشيد اينها داشتند با همديگر حرفهاي خوب خوب ميزدند و براي همديگر آه مي کشيدند که ناگهان آقا گرگه از جا جسته کله بز زنگولهپا را کند و به يک طرف انداخت و خودش افتاد روي لاشه بز زنگولهپا.
در حالي که تکهتکهاش ميکرد، غريد: مدتها. شايد دو سه هزار سال بود که منتظر امروز بودم. اي بز زنگولهپاي احمق همه چيز تو خوب بود جز اينکه از ميشل فوکو هيچ نقل قول نکردي و حوصله مرا سر بردي و به مکافات بيسوادي خود رسيدي.