نگاهي به شوخطبعي در شاهنامه، قسمت نهم
دفتر دوم (قسمت سوم: هفتخان رستم؛ خان ششم و هفتم)
گفتار اندر منزل ششم رستم
کيکاووس (ص ??)
اغراق در ماجراي کشتهشدن ارژنگ (ديوِ خادم ديو سپيد) به دست رستم:
به ارژنگِ سالار بنهاد روي
چو آمد بر لشکر نامجوي
يکي نعره زد در ميان گروه
تو گفتي بدرّيد دريا و کوه
…
چو رستم بديدش برانگيخت اسپ
بدو تاخت مانند آذرگُشَسپ (آذرگُشَسب: آتش تند و تيز، صاعقه)
سر و گوش بگرفت و بالش دِلير
سر از تن بکندش به کردار شير (بهکردارِ: مانندِ)
استفاده از آراي? تشبيه.
کيکاووس (ص ??)
اغراق در توصيف شيه? رخش:
چو آمد به شهراندرون تاجبخش
خروشي برآورد چون رعد رخش
به ايرانيان گفت پس شهريار
که بر ما سرآمد بدِ روزگار
خروشيدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زين خروش
در اينجا کيکاووسِ ناقلا، زيادهخواهي خودسران? خودش را که موجب اسيرشدنش در بند شاه مازندران شده است، جبر و بدِ روزگار ميداند و رندانه ميخواهد خودش را تبرئه کند.
استفاده از آراي? تشبيه.
کيکاووس (ص ??-??)
شيرکردن رستم براي کشتن ديو سپيد توسط کيکاووس با تجويز نسخ? جالب و احتمالاً مندرآوردي براي درمان چشمانش:
گرفتش در آغوش کاووسشاه
ز زالش بپرسيد و از رنج راه
بدو گفت پنهان از آن جادوان
که رخشت همي کرد بايد دوان
…
به غاراندرون گاه ديو سپيد (گاه: مقر، قرارگاه)
کزو هست لشکر به بيم و اميد
تواني مگر کردن او را تباه
که اويست سالار جنگيسپاه
سپه را ز غم چشمها تيره شد
مرا ديده از تيرگي خيره شد
پزشکان به درمانْش کردند اميد
به خون دل و مغز ديو سپيد
چنين گفت فرزانهمرد پزشک
که چون خون او را به سان سرشک
چکاني سهقطره به چشماندرون
شود تيرگي پاک با خون برون
کيکاووس (ص ??-??)
گفتار اندر منزل هفتم رستم
(گفتار اندر رفتن رستم به جنگ ديو سپيد)
شرح جنگ رستم با ديو سپيد و به ملکوت اعلي پيوستاندنِ(!) آن مرحوم مغفور شادروان ناکام:
برآهِخت جنگينهنگ از نيام (برآهِخت: برآهيخت، بيرون کشيد)
بغرّيد چون رعد و برگفت نام
ميان سپاه اندر آمد چو گرد
سر از تن به خنجر همي دور کرد
نيستاد کس پيش او در به جنگ (نيستاد: نايستاد)
نجستند با او کسي نام و ننگ (ننگ: افتخار، آبرو)
وُزان جايگه پيش ديو سپيد
بيامد دلي پر ز بيم و اميد
بهکردار دوزخ يکي چاه ديد (بهکردارِ: مانندِ)
تن ديو از آن تيرگي ناپديد
زماني همي بود در چنگ تيغ
نبُد جاي ديدار و جاي گريغ (گريغ: گريز، فرار)
چو ديده بماليد و مژگان به شست
وُزان چاه تاريک لختي بجَست (لختي: اندکي)
به تاريکي اندر يکي کوه ديد
سراسر شده چاه ازو ناپديد
به رنگ شَبِه روي، چون برف موي (شَبِه: سنگ سياه)
جهان پر ز پهناي و بالاي اوي
سوي رستم آمد چو کوهي سياه
از آهنْش ساعد وُزآهن کلاه
ازو شد دل پيلتن پُرنِهيب (نِهيب: ترس، وحشت)
بترسيد کآمد به تنگي نشيب (نشيب: سرازيري)
برآشفته بر سان پيل ژيان (ژيان: تندخو ، خشمگين)
يکي تيغ تيزش بزد بر ميان
ز نيروي رستم ز بالاي او
بينداخت يک ران و يک پاي او
بريده برآويخت با او بههم
چو پيل سرافراز و شير دُژم (دُژم: خشمگين، آشفته)
همي پوست کند اين ازآن آن ازين
همه گِل شد از خون سراسر زمين
به دل گفت رستم: گر امروز جان
بماند به من، زندهام جاودان
هميدون به دل گفت ديو سپيد (هميدون: همچنين)
که: از جان شيرين شدم نااميد
گر ايدونک از چنگ اين اژدها (ايدونک: اکنون)
بريده پي و پوست يابم رها (پي: پا)
نه کهتر نه برترمنشمهتران
نبينند نيزم به مازندران
بزد دست و برداشتش نرّهشير
به گردن برآورد و افکند زير
فروبرد جنجر دلش بردريد
جگرْش از تن تيره بيرون کشيد
همه غار يکسر تن کشته بود
جهان همچو درياي خون گشته بود
استفاده از آرايههاي تشبيه، استعاره (جنگينهنگ: شمشير؛ اژدها: رستم)، اغراق و غلو.
کيکاووس (ص ??)
گفتار اندر نامهنوشتن کيکاووس به نزديک شاه مازندران:
[جهاندار اگر دادگر باشدي
ز فرمان او کي گذر باشدي]
در اين بيت، فردوسي حکيم (با رندي تمام) از زبان کيکاووس ميفرمايند: اگر خداوند دادگر باشد، از فرمانش کي ميشود سرپيچي کرد؟! (يعني نميشود.) و ممکن است بنابراين خوانند? جسور (استغفرالله!) با خودش بگويد: اگر خداوند دادگر نباشد، از فرمانش ميشود سرپيچي کرد که قطعا اينطور نيست.
کيکاووس (ص ??)
گفتار اندر نامهنوشتن کيکاووس به نزديک شاه مازندران:
سزاي تو ديدي که يزدان چه کرد (سزا: مجازات)
ز ديو و ز جادو برآورد گرد
کنون گر شدي آگه از روزگار
روان و خرد بادت آموزگار
همانجا بمان تاج مازندران
بدين بارگاه آي چون کهتران
که با جنگ رستم نداري تو تاو (تاو: تاب و توان)
بده باژ ناکام و ناکام ساو (باژ: باج؛ ساو: خراج، ماليات)
اگر گاه مازندران بايدت (گاه: تخت پادشاهي)
مگر زين نشان راه بگشايدت
وُگرنه چو ارژنگ و ديو سپيد
دلت کرد بايد ز جان نااميد
کيکاووسِ ناقلا بلايي که رستم (به کمک رخش) در هفت خانش، سر ديو سپيد و ديگر گماشتگان شاه مازندران آورده است را قضاي الهي و سزاي شاه مازندران ميداند. انگار بلايي که شاه مازندران سرِ او آورده است و شکست مفتضحانه و اسارت خودش، قضاي الهي و سزاي زيادهخواهي بيخردانهاش نبوده است. آيا خندهدار نيست کيکاووسي که خودش مقهور قضاي الهي و اراد? خداوند شده است، شاه مازندران را که به اراد? خداوند او را به سزاي زيادهخواهياش رسانده است، سرزنش و نصيحت کند؟
کيکاووس (ص ??)
پاسخ کوبند? شاه مازندران به نام? نيشدار و تهيدآميز کيکاووس:
مرا پايگه زان تو برترست
هزارانهزارم فزون لشکرست
ز هر سو که دارند زي جنگ روي (زي: سوي، طرفِ)
نماند به سنگاندرون رنگ و بوي
بيارم کنون لشکري شيرفش (شيرفش: مانند شير)
برآرم شما را سر از خواب خَوش
ز پيلان جنگي هزار و دويست
که بر بارگاه تو يک پيل نيست
از ايران برآرم يکي تيرهخاک
بلندي ندانند باز از مُغاک (مُغاک: گودال)
استفاده از آرايههاي تشبيه، اغراق و طعنه (نيش و کنايه).
کيکاووس (ص ??)
اغراق کيکاووس در مدح برّندگي زبان رستم:
پيامي کجا تو گزاري دِلير (گزاري: برساني)
بدّرد دل پيل و چنگال شير
کيکاووس (ص ??)
نام? تهيدآميز و نيشدار کيکاووس به شاه مازندران در پاسخ جنگجويي بيباکانهاش:
اگر سر کُني زين فزوني تَهي (فزوني: حرص، زيادهخواهي)
به فرمان گرايي بهسان رهي (رهي: بنده، چاکر)
وُگرنه به جنگ تو لشکر کشم
ز دريا به دريا سپه برکشم
روان بدانديش ديو سپيد
دهد کرکسان را به مغزت نويد (نويد: مژده، بشارت)
در اينجا باز هم کيکاووسي که خودش با سرِ پر از غرور و مست?ِ قدرت و به علت زيادهخواهي خودسرانهاش اسير شاه مازندران شده است، شاه مازندران را به زيادهنخواهي و اطاعت بندهوار امر ميکند؛ حال آنکه شاه مازندران نه زيادهخواه است و نه نافرمان، بلکه فقط از قلمرو و سلطنتش دفاع کرده است و ميخواهد مهاجم زيادهخواه نافرمان را سرِ جايش بنشاند.
استفاده از آراي? طعنه (نيش و کنايه) و شگرد ناسازگويي (دهد کرکسان را به مغزت نويد).
کيکاووس (ص ??)
طعن? صريح(!) فردوسي به کيکاووس (در ديدار رستم با شاه مازندران):
بدو داد پس نامور نامه را
پيام جهاندار خودکامه را (خودکامه: مستبد، خودسر)
در اينجا انگار فردوس?ِ حکيم، کيکاووس را به علت تعرض خودسرانهاش به قلمروي شاه مازندران زباناً نواخته است و جداً موضعش را نسبت به اين رفتار مستبدانه اعلام کرده است.
کيکاووس (ص ??-??)
پاسخ کوبنده و کنايهدار شاه مازندران به نام? تهيدآميز و نيشدار کيکاووس:
برانديش و تخت بزرگان مجوي
کزين برتري خواري آيد به روي
سوي گاه ايران بپيچان عِنان (گاه: تخت پادشاهي)
وُگرنه زمانت سرآرد سِنان (سِنان: نيزه)
که گر با سپه من بجنبم ز جاي
تو پيدا نبيني سرت را ز پاي
تو افتادهاي بيگمان در گمان
يکي راه برگير و بفکن کمان
چو من تنگروي اندرآرم به روي
سرآيد تو را اين همه گفتوگوي
پايان قسمت سوم
منبع
شاهنامه، بکوشش جلال خالقي مطلق، دفتر دوم، بنياد ميراث ايران، نيويورک ????