«سد بلارود»

در شرق شهر ما رودخانه‌اي جريان دارد که سال‌ها مورد استفاده ما و اجدادمان بود. آن خدا بيامرزها که رفتند، اين گردشگاه مصفا و عمومي را براي ما به ارث گذاشتند.

رودخانه تا شهر بيش از سه چهار فرسنگ فاصله نداشت، راهش هم پُر بي‌ لطف نبود، يعني چند پيچ و گردنه در خم کوهستان‌ها داشت و بهار که مي‌شد تپه‌هاي دو طرف جاده سبز مي‌شد و منظره‌اي به جاده مي‌داد.

پدران ما با الاغ و خود با اتومبيل اين فاصله را طي مي‌کرديم تا به رودخانه مي‌رسيديم.

رودخانه در دشت «درندشتي» ميان دو رشته کوه‌هاي کم ارتفاع جريان داشت.

دو طرف رودخانه از درخت‌هاي بيد و سپيدار و توت و علف و بوته‌هاي خودرو پوشيده شده بود و در تابستان، سايبان خوبي براي ما به شمار مي‌رفت، زير اين درخت‌ها بساطمان را پهن و ديگ و قابلمه و اجاق‌مان را داير مي‌کرديم و بچه‌ها هم به شاخه‌هاي بلند بعضي از درخت‌ها طناب مي‌بستند و به اصطلاح تاب مي‌خوردند.

و گاهي اتفاق مي‌افتاد که بعضي از خانواده‌ها چند شبانه‌روز همان جا اطراق و به اين وسيله از گرماي شهر فرار مي‌کردند و چون راه نزديک بود مردهاي خانواده صبح به سرکارشان مي‌رفتند و غروب پهلوي زن و بچه‌شان بر مي‌گشتند و در کنار رودخانه زير نور مهتاب شبي را صبح مي‌کردند.

از دامنه کوه تا بر رودخانه، زمين، شيب ملايمي داشت که در اين زمين‌ها عده‌اي محصول ديم و آبي مثل شبدر و سبزي خوردني و اسفناج و چغندر و هويج و اين جور چيزها مي‌کاشتند و اين زمين‌ها صاحب معيني نداشت، فقط گاهي زارع بيل به دوشي در دوردست چشم‌انداز ما به چشم مي‌خورد که يا چيزي از زمين مي‌کند يا آب به مزرعه‌اش مي‌انداخت.

حُسن ديگري هم که اين گردشگاه عمومي داشت وجود ماهي فراوان در رودخانه‌اش بود که علاوه بر اين که گرفتن ماهي از رودخانه نوعي سرگرمي و تفريح براي ما به شمار مي‌رفت، گاهي خوراک يکي دو وعده ما را هم تامين مي‌کرد.

از چهار فصل سال، دو فصلش يعني بهار و تابستان، رودخانه محل گردش و پيک نيک خانواده‌ها بود و پاييز و زمستان هم به خصوص وقتي برف مي‌باريد، اين گردشگاه محل شکار شکارچيان و تفرجگاه ورزشکاران مي‌شد.

زد و يک روز، روزنامه‌ها نوشتد که براي تامين آب مزارع اطراف رودخانه، دولت قصد دارد سدي روي اين رودخانه بسازد که البته اين مطلب به صورت خبر رسمي در روزنامه چاپ شده بوده اما در صفحات ديگر روزنامه ماکت سد، چاپ شده بود و ارتفاع و گنجايش مخزن پشت سد مزايايي را که براي مردم و کشاورزان خواهد داشت و هتل‌ها و گردشگاه‌هاي مدرني که در اطراف سد بنا خواهد شد، در دو صفحه نوشته بودند که هر طرف قضيه را که مي‌سنجيديم، مي‌ديديم فقط و فقط در اين برنامه سدسازي منافع ما در نظر گرفته شده و بس.

يعني آب رودخانه که فصل‌هاي مختلف کم و زياد و با سيلابي و گل‌آلود مي‌شد و هدر مي‌رفت با احداث اين سد به صورت منظم و زلال و گوارا در مي‌آمد.

از ماهي‌هايي که در پشت ديوار سد رشد مي کردند و پرورش مي‌يافتند ما بيشتر مي‌توانيم استفاده کنيم و خوراک ماهي بخوريم.

گردشگاه‌ها و تفرجگاه‌هايي که با اسلوب جديد در دو طرف بالاي سد و زير سد بعدا مي‌ساختند، آسايش بيشتر ما را فراهم مي‌کرد.

پارک کودکي که شرحش را در روزنامه نوشته بودند در رشد فکري و بدني بچه‌هاي ما مؤثر بود و جان کلام، سد را براي خودشان نمي‌ساختند براي آسايش و رفاه ما مي‌ساختند و پر واضح است که چنين خدمتي از نظر ما مردم حق‌شناس تا چه حد مي‌توانست ارزنده و قابل تقدير باشد.

از آن روزي که خبر بناي سدرا در روزنامه‌ها خوانديم، هر وقت به کنار رودخانه مي‌رفتيم، دسته دسته دور هم جمع مي‌شديم و درباره محل احداث سد و مزاياي آن بحث و گفتگو مي‌کرديم.

يکي مي‌‌گفت: سد را اين جا مي‌زنند. يکي روي شن‌ها و ماسه‌هاي کنار رودخانه با انگشت طرح سد را مي‌کشيد و نظر مي‌داد که سد قوسي است و سد قوسي استقامت و دوامش بيشتر از سد مستقيم و افقي است.

ديگري با چند قطعه سنگ کناري قوسي هتل مي‌ساخت و درباره‌ي مزاياي آن بحث مي‌کرد ديگري با سرچوب نقشه پارک بازي بچه‌ها را روي زمين ترسيم مي‌کرد.

خلاصه، هر کس به طريقي اطلاعات عمومي و معلومات سدسازي‌اش را به رخ ديگران مي‌کشيد.

يک ماه بعد که رفتيم، ديديم در حدود چهار کيلومتر مربع از ده کيلومتر گردشگاه اجدادي ما را گرفته‌اند و دورش سيم خاردار کشيده‌اند و مثل دروازه‌هاي قديم، جلو در ورودي محوطه پشت سيم، چوب انداخته‌اند و کنار چوب هم چند چماقدار گذاشته‌اند و روي تابلويي نوشته‌اند: «ورود به محوطه کارگاه سد اکيدا ممنوع است.»

چاره‌اي نبود، برخلاف مقررات که نمي‌توانستيم رفتار کنيم. شايد عده‌اي مي‌رفتند خرابکاري مي‌کردند. خدا مي‌داند، ما چه مي‌دانيم.

درست است که موقتاً چهار کيلومتر مساحت گردشگاه ما را غصب کرده بودند و جمعيتي که در ده کيلومتري پراکنده مي‌شد، در شش کيلومتر متراکم شده بود.

اما آدم نبايد نزديک‌بين باشد و بايد هميشه دور را نگاه کند و ضررهاي کوچک زودگذر را به خاطر منافع ديرپاي آينده نديده بگيرد.

يک سال گذشت. پاييزي روي تابستان گشت و زمستاني که رفت و بهار رسيد و در عين حال ما دورادور از طريق روزنامه‌ها و راديو، کار ساختمان و احداث سد را تعقيب مي‌کرديم و اغلب که به هم مي‌رسيديم، بشارت مي‌داديم که تونل انحرافي‌اش را کنده‌اند.

سد به نصفه رسيده. نمي‌دانم، بدنه کوه را شکافته‌اند و از اين حرف‌ها … !

تابستان سال بعد را هم در همان شش کيلومتر مساحت گذرانديم و از سال چهارم گفتند کار سد تمام شده و تونل انحرافي‌اش را بسته‌اند به و آب پشت سد انداخته‌اند.

آنها که سبکبارتر بودند زودتر موفق شدند بروند سد را ببينند و براي ديگران تعريف کنند و آنها که سنگين‌بارتر بودند، گذاشتند هوا که گرم شد با زن و بچه‌شان بروند. از ذوق و شوق خبرهايي که درباره سد در روزنامه‌ها مي‌خوانديم و يا از راديو مي‌شنيديم شب‌ها خوابمان نمي‌برد.

بالاخره هوا گرم شد وفصل گردش رسيد. يک بنگاه مسافربري مخصوص سد در کمرکش جاده‌اي که به سده منتهي مي‌شد، داير کردند و با چند دستگاه اتوبوس لوکس، مسافران را به ديدن سد مي‌بردند.

چند خانوار قرار گذاشتيم که جمعه اول ماه را به اتفاق در کنار سد بگذرانيم. اتوبوس دربستي از همان بنگاه مسافربري اجاره کرديم و بروبچه‌ها و بارمان را بار کرديم و راه افتاديم.

دم دروازه شهر ديديم تابلو تازه‌اي نصب کرده‌اند و روي تابلو نوشته‌اند: پست عوارض.

پشت تابلو، اتوبوس ايستاد و يک مامور با لباس فرم و يک مرد لاغراندام صورت تکيده سياه چرده‌اي، دفتر زير بغل روي رکاب اتوبوس ايستادند و مأمور ما را مثل گوسفند سرشماري کرد و خطاب به مرد سياه چرده گفت پنجاه و چهارتا، از بچه‌ها هيچي، الباقي مي‌ماند بيست و هفت نفر.

مرد دفتر به دست، دفترش را افقي کف دست چپش گذاشت و دسته قبضي از جيبش بيرون کشيد و مدادش را از پشت گوشش برداشت و شروع کرد روي قبض، چيزي نوشتن، شاگرد راننده هم بلند شد و گفت: آقايان، خانم‌ها، نفري دو تومان لطف کنيد.

–  چرا آقا؟ گنبد نما مي‌گيري؟
– نخير آقا، عوارض آسفالت مي گيرند.
– کدام آسفالت؟
– راه شهر تا سد.
– عجب! آسفالتش کردند؟
– بله آقا… آن جاده خاکي سابق را خدا بيامرزد، جاده مثل کف دست صاف صاف عين آينه، تا خود سد آب تو دلتان تکون نمي‌خورد، بدهيد آقا که دير شد.

بنده که به اصطلاح مادر خرج بودم پنجاه و چهار تومان به شاگرد شوفر دادم و او پول را به مأمور داد و مأمور به مرد قبض نويس داد و قبض را گرفت و به شاگرد شوفر داد و آنها پياده شدند و ما راه افتاديم.

البته کمي غرغر کرديم که اين پول زور بود که از ما گرفتند و ما بي‌خودي داديم، مي‌شد با صد تومن سروته قضيه را هم بياوريم ولي بعد ديديم نه انصافاٌ آسفالت جاده نقص ندارد و به هيچ وجه قابل مقايسه با آن جاده خاکي و سنگلاخ سابق اجدادمان نيست و براي هم دليل برهان تراشديم که اين پول را بجا و به حق از ما گرفتند و راه و رسمش هم همين است. بايد داد تا ما همکاري نکنيم که راه‌ها آسفالت نمي‌شود، سدها ساخته نمي‌شود.

کم کم مزارع سبز و خرم و درخت‌هاي دو طرف رودخانه آباء و اجدادي ما به اضافه سد عظيم بالاي رودخانه نمايان شد.

بچه‌ها از پشت شيشه اتاقک اتوبوس سرک مي‌کشيدند و مي‌خواستند زودتر از ديگران سد را ببيند و بزرگترها هم مشغول جمع و جور کردن اثاثيه و چرت و پرت‌هاي زير صندلي‌ها شدند و بالاخره به مقصد رسيديم.

طبق عادت ديرينه‌مان و روال کار ده ساله، بقچه و قاليچه و جاجيم ديگ و قابلمه را به دست گرفتيم و زن و مرد و بچه، قاطي هم، مقداري از جاده را لبه‌ سبزه‌ها و کنار رودخانه طي کرديم و گفتيم اول جاي نشستن‌مان را انتخاب مي‌کنيم و بساط چايي و ميوه را داير مي‌کنيم.

بعد سر فرصت و باخيال راحت به ديدن سد مي‌رويم.

محل هر سال ما خالي بود و خوشحال شديم که قبلا کسي جاي ما را نگرفته‌است.

وقتي نزديک محل مورد نظرمان رسيديم، ديديم دورش سيم خاردار کشيده و چوبي به زمين فرو کرده‌اند و تکه‌اي حلبي هم به سر چوبي ميخ زده و روي آن نوشته‌اند: «باغ احتصاصي، ورود اشخاص متفرقه ممنوع است.»

يعني چه؟ اين کجايش باغ اختصاصي است؟ اين زمين، همان زمين آباء و اجدادي خود ماست و آن درخت توت، همان درختي است که سال‌هاي سال اجداد ما و خود ما از شاخ و برگس بالا مي‌رفتيم و توت مي‌خورديم و زير سايه‌اش مي‌نشستيم، چه طور يک مرتبه باغ اختصاصي شد؟

در فکر بوديم و با هم مشورت مي کرديم که مرد چماق به دستي به ما نزديک شد و گفت:
– آقايون رد شين.
– چرا رد شيم؟
– اين جا باغ اختصاصيه.
ديديم نمي‌توانيم با مردک چماقدار دست به گريبان بشويم.

گفتيم جهنم، مي‌رويم بالاتر مي‌نشينيم، دويست سيصد قدمي رفتيم، در محوطه سبز و خرمي که محل بازي بچه‌هاي ما، در سال‌هاي پيش بود، چند خانه آجري قرمز رنگ با سقف شيرواني ساخته بودند و روي تابلويي در محل ورودي محوطه سيم کشي شده نوشته بودند: «مخصوص خانواده‌هاي مهندسان سد بلارود.»

اين جا که اصلا نمي‌شد رفت. کمي بالاتر رفتيم. در محوطه محصور ديگري خانه‌هاي کوچکتري ساخته بودند و روي تابلويي نوشته شده بود:
«کمپ کارگران» و مشتي زن و مرد و بچه داخل اتاقلک‌ها مي‌لوليدند. از مردي که از کنارمان مي گذشت و تصادفاً چماق نداشت سوال کرديم: ما کجا بنشينيم؟!

نگاهي به قيافه‌هاي ما کرد و گفت:
– روي سر بنده،اين همه جا هست بنشينيد.
گفتم: آخر اين جاها که همه نوشته‌اند ورود ممنوع است.
گفت: من که اين‌ جا را نگفتم، برويد بالاتر باغ عمومي هست. در آن جا بنشينيد. در باغ و خانه مردم که نمي‌شود رفت و نشست. اگر يکي بي‌اجازه وارد خانه شما بشود شما خوشتان مي‌آيد؟!
گفتم: نه!
گفت: خيلي خوب، ديگران هم خوششان نمي‌آيد.
ديديم راست مي‌گويد پرسيديم آن باغ عمومي که فرموديد کجاست آقا؟

جواب داد يک کيلومتر بالاتر،… بار و بنه به دوش راه افتاديم تا باغ عمومي. هر زميني در دو طرف رودخانه بود به باغ خصوصي مبدل شده بود.

بالاخره به باغ عمومي رسيديم، از دامنه کوه تا لب رودخانه را سيم خاردار کشيده بودند و اين باغ، تنها جايي بود که از ده کلومتر زمين آباء و اجدادي براي ما باقي گذاشته بودند.

وارد باغ شديم و دنبال درختي گشتم که زير سايه‌اش بنشينيم. باز دو نفر چماقدار آمدند که با اجازه کسي وارد باغ شديد؟ عرض کرديم باغ عمومي که ديگر اجازه نمي‌خواهد.

درش باز بود ما هم آمديم تو يکي از آنها سر چماقش را به زمين فرو کرد و کف دستش را روي سرچماق گذاشت و دست ديگرش را هم به کمرش زد و يک وري ايستاد و گفت: هرجا که درش باز بود، شما بايد بريد تو؟

گفتيم: چه مي‌دانيم والله ما غريبيم، حال نمي‌خواهي، برمي گرديم، دعوا نداريم.
گفت: قدمتان روي چشم، ولي بايد بليت بخريد.
– بليت براي چه بخريم؟
– وروديه.
– چندتا؟
– به تعداد هر چندتايي که هستيد.
– بليت يکي چند هست؟
– يک تومن.

نمي‌شد اين همه راهي که رفته‌ايم سد نديد برگرديم، بچه‌ها را منها کرديم و بيست و هفت تومان داديم و بيست و هفت تا بليت خريديم و قاليچه وگليم‌مان را زير درختي روي سبزه‌ها پهن کرديم و به بچه ها گفتيم: برويد از لب رودخانه چند تا سنگ بزرگ بياوريد که براي گرم کردن غذاها، اجاق درست کنيم.

چند نفر از بچه‌ها هم رفتند چوب و بوته خشک جمع کردند و هنوز اجاق‌مان درست نشده و دودش به هوا نرفته بود که يک چماقدار ديگر آمد و با توپ پر و تشر پرسيد:

– چه کار مي‌کنيد؟!
گفتيم هيچ کار! اجاق درست مي‌کنيم که غذامان را گرم کنيم و بخوريم.
گفت: مگر اين‌جا خانه عمه است؟
گفتيم: نخير اين‌جا باغ عمومي است، چه ربطي به شما دارد؟
گفت: پس ما اين هتل را اين جا دارير کرديم و اين همه خرج کرديم که آقايون تشريف بيارن توي باغ و غذاي خودشان را بخورند؟
پرسيدم: کدام هتل؟

با سرچماقش در انتهاي باغ، پشت درخت‌ها، سه اتاق تو سري خورده کاهگلي را که بدنه خارجي آن را با آب آهک سفيد کرده بودند نشان داد و گفت:

– اوناهاشو پس اون چيه اونجا؟
پرسيدم: حالا بايد ما چه کار کنيم؟
جواب داد که غذايتان را با خودتان برگردانيد به منزل. هر چه مي‌خواهيد دستور بدهيد ما براي شما مي‌آوريم.

ديديم چاره‌اي نيست خودمان به درک، بچه‌ها که نمي‌توانستند تا شب گرسنه بمانند.

سر ديگ‌ها و قابلمه‌ها را بستيم و ظهر که شد خود آن باباي چماقي مقداري چلوکباب و چلو خورش و اين جور چيزها آورد که حوصله ندارم راجع به غذايش صحبت کنم. کبابش ارث پدر از دندان‌هاي آدم طلب داشت!

ناهار خورديم و بعدازظهر بچه‌ها به طرف رودخانه راه افتادند که طبق مرسوم آباء و اجدادي و همه ساله‌شان ماهي بگيرند.

هنوز طفلکي‌ها سر قلاب‌شان به داخل آب رودخانه فرو نرفته بود که چماقدار ديگري سراسيمه خودش را به بالاي سر بچه‌ها رساند (انگار به جاي سد، کارخانه چماقدارسازي داير کرده بودند.) و فرياد کشيد:

-اوهو… بچه‌ها، چيکار مي کنيد؟!

يکي از بچه‌ها در حالي که از ترس، بند قلاب ماهيگري‌اش را از رودخانه بالا مي‌کشيد گفت:

-هيچي آقا، داريم ماهي مي‌گيريم.

مردک چماقدار هم از کوره درفت و فرياد کشيد:

– براي خودت مي‌کني که ماهي مي‌گيري بچه! مگر نمي‌بيني روي اين تابلو نوشته‌اند:
 صيد هر گونه ماهي در رودخانه بلارود و شکار پرندگان در اين منطقه قدغن است!

بچه‌ها را صدا زديم و گفتيم بياييد بابا، کار به دست خودتان ندهيد بنشينيد دور هم اوسابه‌دوش و طاق جفت بازي کنيد.

عصر که شد بچه‌ها اصرار کردند برويم از نزديک سد را بينيم. دست جمعي به طرف سد راه افتاديم در محل ورودي سد، چوبي افقي انداخته بودند و کنار چوب تابلويي نصب کرده بودند که:

– ورود اشخاص متفرقه به محل سد بلارود اکيدا ممنوع است.

غروب که بار و بنه‌مان با بستيم و به طرف جاده راه افتاديم تا اتوبوسي بگيريم و به شهر برگرديم سه چهار تا چماقدار ديگر جلو ما را گرفتند که پول جا را بدهيد!

– کدام جا؟!
– همانجا که نشسته بودند.
– آن را که سري يک تومان داديم.
گفتند: آن چه داديد به ما مربوط نيست. سر اين زمين دعواست. آنها بي‌خود از شما پول گرفتند نمي‌بايست به آنها پول مي‌داديد.
گفتم: حالا چقدر بايد بدهيم؟
– سري پنج قران….

خيلي خوشحال شديم. چون اينها نصف مبلغ آن چهارپنج چماقدار قبلي را مي‌خواستند!

گل‌آقا

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=313646
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.