نگاهي به شوخطبعي در شاهنامه، قسمت هشتم
دفتر دوم (قسمت دوم: هفتخان رستم؛ خان اول تا خان پنجم)
هفتخان رستم (خان: منزلگاه، مرحله)
کيکاووس (ص ??)
شکار گور در پيشدرآمد خان اول:
تنش چون خورش خواست آمد به شور
يکي دشت پيش آمدش پر ز گور (گور: گورخر)
يکي رخش را تيز بنمود ران
تگ گور شد با تگ او گران (تگ: دويدن)
کمند و تگ رخش و رستم سوار
نيابد ازو دام و دد زينَهار (زينَهار: زنهار، امان، مهلت)
کمند کياني بينداخت شير
به حلقهنْدرآورد گور دلير
استفاده از آرايههاي اغراق (نيابد ازو دام و دد زينَهار) و استعاره (شير: رستم).
کيکاووس (ص ??)
خان اول رستم
در قلمرو شيران
بيمحابايي رستم در قلمرو شيران:
يکي نيسِتان بستر خواب ساخت
درِ بيم را جاي ايمن شناخت
در آن نيسِتان بيش? شير بود
که پيلي نيارستي آن را پَسود (پَسودن: لمسکردن)
استفاده از آراي? استعاره (درِ بيم: قلمرو شيران) و مبالغه (که پيلي نيارستي آن را پَسود).
کيکاووس (ص ??)
بازگشت شير به قلمرواش که رستم در آن، جا خوش کرده است:
چو يک پاس بگذشت درّندهشير
به سوي کُنام خود آمد دِلير (کُنام: آشيانه)
برِ ني يکي پيلتن خفته ديد
به پيشش يکي شير آشفته ديد
نخست اسپ را گفت بايد شکست (شکست: شکار کرد)
چو خواهم سوارم خود آيد به دست
سوي رخش رخشان بيامد دمان
چو آتش بجوشيد رخش آنزمان
دو دست اندرآورد و زد بر سرش
همآن تيزدندان به پشتاندرش
همي زدْش بر خاک تا پاره کرد (پاره: لتوپار)
ددي را بدان چاره بيچاره کرد (دد: جانور درنده)
چو بيدار شد رستم تيزچنگ
جهان ديد بر شير تاريک و تنگ
چنين گفت با رخش کاي هوشيار
که گفتت که با شير کن کارزار؟
اگر کشته گشتي تو در چنگ اوي
مرين گرز و اين مِغفر کينهجوي (مِغفر: کلاهخود)
چگونه کشيدي به مازندران
کمند و کمان، تير و گرز گران؟
سرم گر ز خواب خوش آگه شدي
تو را رزم با شير کوته شدي
استفاده از آرايههاي تشبيه، استعاره (شير آشفته: رخش)، تمثيل و اغراق.
کيکاووس (ص ??)
خان دوم رستم
زيارت قوچ زيبا و هلاکت گور نازيبا:
يکي راه پيش آمدش ناگزير
همي رفت بايست بر خيرخير (بر خيرخير: بيدليل)
…
چنين گفت کاي داور دادگر
همه رنج و سختي تو آري به سر
گر ايدونک خشنودي از رنج من (ايدونک: اکنون)
بدان گيتي آکنده شد گنج من
در اينجا رستمِ حکيمِ فرزان? بيپروا (فردوسي) صراحتاً خداوند را مسبب تمام بلاهايي که سرِ آدم ميآيد خطاب ميکند که اين خطاب? کنايهآميز رندانه، خواننده را (بسته به شناختش از خدا) ممکن است غافلگير کرده، بخنداند يا بلرزاند.
کيکاووس (ص ??-??)
ماجراي شيرين و خوشمز? زيارت قوچ زيبا و هلاکت گور نازيبا:
همانگه يکي غُرم فَربيسُرين (غُرم: ميش يا قوچ کوهي؛ فَربي: فربه، چاق؛ سُرين: ران)
بپيمود پيش سپهبَد زمين
…
برآن غُرم بر آفرين کرد چند
که از چرخ گردان مبادت گزند
کُنام در و دشت تو سبز باد
مبادا ز تو بر دل يوز ياد
تو را هر که يازد به تير و کمان (يازد: شکار کند)
شکستهکمان باد و تيرهگُمان
که زنده شد از تو گَو پيلتن
وُگرنه پرانديشه بود از کفن
که در سين? اژدهاي بزرگ
نگنجد، بماند به چنگال گرگ
شده پارهپاره کنان و کشان
ز رستم به دشمن رسيده نشان
زبانش چو پردخته شد زآفرين (پردخته: پرداخته، فارغ؛ آفرين: ستايش، مدح)
ز رخش تکاور جدا کرد زين
همه تن بشسته بدان آب پاک
بهکردارِ خورشيد شد تابناک (بهکردارِ: مانندِ)
چو سيراب شد ساز نخچير کرد
کمان ديد و ترکش پر از تير کرد (ترکش: تيردان)
بيفکند گوري چو پيل ژيان
جدا کردش از چرم، تن تا ميان (چرم: پوست)
چو خورشيد، تيزآتشي برفروخت
برآورد از آب و بر آتش بسوخت
بپرداخت آنگه به خوردن گرفت
به چنگ استخوانش سپردن گرفت
سوي چشم? روشن آمد به آب
چو سيراب شد کرد آهنگ خواب
تهمتن به رخش سراينده گفت (سراينده: پُرسروصدا)
که با کس مکوش و مشو نيز جفت
اگر دشمن آيد سوي من بپوي (بپوي: بيا)
تو با ديو و شيران مشو جنگجوي
استفاده از آرايههاي تشبيه، مبالغه و طعنه (نيشوکنايه/کناي? نيشدار).
کيکاووس (ص ??-??)
خان سوم رستم
در قلمرو اژدهاي بيشه:
ز دشت اندر آمد يکي اژدها
کزو پيل هرگز نبودي رها
بدان جايگه بودش آرامگاه
نکردي ز بيمش برو ديو راه
چو آمد جهانجوي را خفته ديد
همآن رخشِ چون شير آشفته ديد
پرانديشه شد تا چه آمد پديد
که يارد بدين جايگه آرميد (يارد: جرأت دارد)
نيارست کردن کس ايدر گذر (ايدر: اينجا)
ز ديوان و پيلان و شيران نر
همان نيز کآمد نيابد رها
ز دندان و از چنگ نراژدها
سوي رخش رخشنده بنهاد روي
دوان اسپ شد سوي ديهيمجوي (ديهيم: تاج پادشاهي)
تهمتن چو از خواب بيدار شد
سر پُرخرد پر ز پيکار شد
به گِرد بيابان يکي بنگريد
شد آن اژدهاي دُژم ناپديد (دُژم: خشمگين، آشفته)
ابا رخش بر خيره پيکار کرد (بر خيره: بيسبب)
بدان کو سرِ خفته بيدار کرد
دگرباره چون شد به خواب اندرون
ز تاريکي آن اژدها شد برون
با بالين رستم تگ آورد رخش (تگ آورد: روي آورد)
همي کند خاک و همي کرد پخش
دگرباره بيدار شد خفتهمرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بيابان همه سربهسر بنگريد
بهجز تيرگيشب به ديده نديد
بدان مهربانرخش هشيار گفت
که تاريکي شب بخواهي نهفت؟
سرم را همي بازداري ز خواب
به بيداري من گرفتي شتاب
گر اينبار سازي چُنين رستخير (اينبار: يک بار ديگر؛ رستخير: داد و قال)
پي تو ببرّم به شمشير تيز (پي: پا)
پياده شوَم سوي مازندران (شوَم: روَم)
کِشم خِشت و گوپال و گرز گران (خِشت: نيزه؛ گوپال: عمود آهنين، پُتک)
استفاده از آرايههاي تشبيه، تمثيل، مبالغه و طعنه (نيشوکنايه/کناي? نيشدار).
کيکاووس (ص ??)
رجزخواني اغراقآميز اژدهاي بيشه براي رستم دستان:
چُنين گفت دُژخيم نراژدها (دُژخيم: بدخو، جلاد)
که از چنگ من کس نيابد رها
صداندرصد اين دشت جاي منست
بلندآسمانش هواي منست
نيارد به سربر پريدن عقاب
ستاره نبيند زمينش به خواب
کيکاووس (ص ??-??)
نبرد رخش و رستم با اژدهاي بيشه:
چو زور و تن اژدها ديد رخش
کزآنسان برآويخت با تاجبخش
بماليد گوش اندر آمد شگفت
بکند اژدها را به دندان دو کِفت (کِفت: کِتف)
بدرّيد چرمش بِدانسان که شير (چرم: پوست)
برو خيره شد پهلوان دِلير
بزد تيغ و انداخت از تن سرش
فروريخت چون رود زهر از برش
زمين شد به زير تنش ناپديد
يکي چشم? خون ازو بردميد (بردميد: جوشيد، فوران کرد)
چو رستم بدان اژدهاي دُژم
نگه کرد برزد يکي تيزدم
بيابان همه زير او ديد پاک
روان خون و زهر از بر تيرهخاک
استفاده از آرايههاي تشبيه و اغراق.
کيکاووس (ص ??)
خان چهارم رستم
آوازخواني طنزآميز رستم در دستگاه سهونيمگاه (پگاه):
نشست از بر چشمه فرخندهپي
يکي جام زر يافت پرکرده مي
ابا مي يکي نغزطنبور بود
بيابان چُنان خان? سور بود
تهمتن مرآنرا به بر برگرفت
بزد رود و آنگه ره اندر گرفت (رود: ساز؛ راه: مقام موسيقي)
که آواره و بدنِشان رستمست
که از روز شاديش بهره کمست
همه جاي جنگست ميدان اوي
بيابان و کوهست بستان اوي
همه رزم با شير و با اژدها
ز ديو و بيابان نيابد رها
مي و جام و بوياگل و ميگسار
نکردهست بخشش وُرا کردگار
هميشه به جنگ نهنگ اندرست
وُگر با پلنگان به جنگ اندرست
استفاده از آرايههاي تشبيه، اغراق (در شرح بدبختي!) و طعنه (نيشوکنايه/کناي? نيشدار).
کيکاووس (ص ??)
خان پنجم رستم
ماجراي قلدري و گوشکندن رستم:
لگام از سرِ رخش برداشت خوار (خوار: آسان)
رها کرد بر خويد در کشتزار (خويد]بر وزن خويش[: بوت? گندم و جو)
بپوشيد چون خشک شد خود و ببر (خود: کلاهخود؛ ببر: ببرِ بيان، زره مخصوص رستم)
گيا کرد بستر به سان هُژبر (گيا: گياه، مرتع؛ هُژبر: شير)
چو در سبزه ديد اسپ را دشتبان
گشادهزبان سوي او شد دوان
سوي رستم و رخش بنهاد روي
يکي چوب زد گرم بر پاي اوي
چو از خواب بيدار شد پيلتن
بدو دشتبان گفت کاي اهرمن
چرا اسب در خويد بگذاشتي
برِ رنجنابرده برداشتي (بر: بار، محصول)
ز گفتار او تيز شد مرد هوش
بجَست و گرفتش يکايک دو گوش
بيافشرد و برکند هر دو ز بن
نگفت از بد و نيک با سخُن
استفاده از آرايههاي تشبيه، طعنه (نيشوکنايه/کناي? نيشدار) و مبالغه.
کيکاووس (ص ??-??)
رجزخواني رستم قلدر براي اولاد (بر وزن پولاد، ديوِ راهدار مازندران) که به خونخواهي دشتبانِ گوشکنده آمده است:
بدو گفت اولاد: نام تو چيست؟
چه مردي و شاه و پناه تو کيست؟
نبايست کردن برين ره گذر
سوي نرّهشيران پرخاشگر (پرخاشخر: جنگجو)
چُنين گفت رستم که نام من ابر
اگر ابر کوشد به جنگ هُژبر،
همه نيزه و تيغ بار آورد
سران را سر اندر کنار آورد
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم جان و خون دلت بفسرد (بفسُرد: يخ ببندد)
نيامد به گوشت به هيچ انجمن
کمند و کمان گو پيلتن؟
هر آن مام کو چو تو زايد پسر
کفندوز خوانمْش اگر مويهگر
تو با اين سپه پيش من راندهاي
همي گوز بر گنبد افشاندهاي (گوز: جوز، گردو، گردکان)
استفاده از آرايههاي تمثيل، اغراق و طعنه (نيشوکنايه/کناي? نيشدار).
کيکاووس (ص ??)
ماجراي به دامآوردنِ اولاد:
نهنگ بلا برکشيد از نيام
بياويخت از خَمّ زين چرخ خام
به يک زخم زو دو سر افکند خوار
به يک ره بدان تيغ جوشنگذار (جوشنگذار: از زره گذرنده)
چو شير اندر آمد ميان بَره
همه رزمگه شد ز کُشته خَره (خَره: انباشته، تلنبار)
در و دشت شد پر ز گَرد سوار
پراکنده گشتند در کوه و غار
همي گشت رستم چو شير دُژم
کمندي به بازو درون شصتخم
به اولاد چون رخش نزديک شد
به کردارِ شب روز تاريک شد (به کردارِ: مانندِ)
بيفکند رستم کمند دراز
به خَم اندرآورد سر سرفراز
از اسپ اندرآورد و دستش ببست
به پيش اندر افکندش و برنشست
استفاده از آرايههاي استعاره (نهنگ بلا: شمشير)، تشبيه و مبالغه.
کيکاووس (ص ??-??)
توصيف اغراقآميز کموکيف راه قرارگاه ديوها و زندان کيکاووس از زبان اولادِ غندي براي رستم و پاسخ دلاوران? اغراقآميز رستم:
از ايدر به نزديک کاووسکي (ايدر: اينجا)
صد افکنده بخشنده فرسنگ پي (فرسنگ: فرسخ، تقريباً شش کيلومتر)
وُزانجا سوي ديو فرسنگ صد
بيايد يکي راه دُشخوار و بد (دشخوار: دشخوار، سخت)
ميان دوصد چاهساري شگفت
به پيمانهش اندازه نتوان گرفت
ميان دو کوه اندرون هولجاي
نپرّد برآن تيغ پرّانهماي (تيغ: قله، بلنداي کوه)
ز ديوان جنگي دهودوهزار (دهودوهزار: دوازدههزار)
به شب پاسبانند بر چاهسار
چو کولادِ غَندي سپهدار اوي (کولاد يا پولادِ غندي: نام ديوي مازندراني)
چو بيد و چو سَنجه نگهدار اوي (بيد و سَنجه: نام دو تن از ديوهاي مازندراني)
يکي کوه يابي مرو را به تن
بر و يال و کتفش بود ده رسن (رسن: معادل طول افسار)
تو را با چُنين يال و شاخ و عِنان
گزاريدن گرز و تيغ و سِنان (گزاريدن: برداشتن؛ سِنان: نيزه)
بدين رزمسازي و اين کارکرد
نه خوبست با ديو پيکار کرد
کزو بگذري سنگلاخست و دشت
که آهو برآن ره نيارد گذشت
کُنارنگديوي نگهبان اوي (کُنارنگ: مرزبان)
همه نرّهديوان به فرمان اوي
کزو بگذري رود آبست پيش
که پهناي او بر دو فرسنگ بيش
وُزان روي سگسار تا نرمپاي (سگسار: نام جايي؛ نرمپاي: نام جايي)
چو فرسنگ سيصد کشيده سراي
ز برگوش تا شاه مازندران (برگوش: نام جايي)
رهي زشت و فرسنگهاي گران
پراکنده در پادشاهي سوار
همانا فزونست ششصدهزار
چُنان لشکري با سِليح و درم (سليح: سلاح)
نبيني ازيشان يکي را دُژم (دُژم: افسرده، غمگين)
ز پيلان جنگي هزار و دويست
کزيشان به شهر اندرون جاي نيست
نتابي تو تنها و گر زآهني
بسايدْت سوهان آهَرمَني
بخنديد رستم ز گفتار اوي
بدو گفت: اگر با مني راهجوي
ببيني کزين يک تن پيلتن
چه آيد برآن نامدارانجمن
به نيروي يزدان پيروزگر (پيروزگر: پيروزيدهنده)
به بخت و به شمشير تيز و هنر
چو بينند پاي و پر و يال من
به جنگ اندرون زخم گوپال من
بدرّد پي و پوستْشان از نِهيب (نِهيب: ترس، وحشت)
عنان را ندانند باز از رکيب (رکيب: رکاب)
پايان قسمت دوم
منبع
شاهنامه، بکوشش جلال خالقي مطلق، دفتر دوم، بنياد ميراث ايران، نيويورک ????
محمد حسن صادقي، دفتر طنز حوزه هنري