نگاهي به شوخ‌طبعي در شاهنامه، قسمت هفتم

 دفتر دوم (قسمت اول: از آغاز پادشاهي کي‌کاووس تا هفت‌خان رستم)

 

آغاز دفتر دوم

 

کي‌کاووس (ص ?)

اغراق بزرگان دربار کي‌کاووس در ويرانگري و قدرت تخريب ديوهاي مازندران:

اگر شهريار اين سخنها که گفت

به مِي‌خوردن‌اندر نخواهد نهفت

ز ما و ز ايران برآيد هلاک

نماند برين بوم و بر آب و خاک

 

کي‌کاووس (ص ?)

تمثيل جالب طوس براي فوريت احضار زال:

هَيوني تکاور برِ زال سام     (هَيون: اسب و شتر تندرو)

ببايد فرستاد و دادن پيام

که گر گِل به سر داري اکنون مشوي

يکي تيز کن مغز و بنماي روي

 

کي‌کاووس (ص ?)

گفتار طنزآميز فرستاد? بزرگان ايران با زال:

دونده همي تاخت تا نيمروز     (نيمروز: سيستان)

چو آمد برِ زال گيتي‌فروز

چُنين داشت از نامداران پيام

که اي نامور باگهر پور سام

يکي کار پيش آمد اکنون شگفت

که از دانش اندازه نتوان گرفت

بدين کار اگر تو نبندي کمر

نه تن ماند ايدر نه بوم و نه بر    (ايدر: اينجا، اکنون)

يکي شاه را بر دل انديشه خاست

بپيچيدش آهَرمن از راه راست    (آهَرمن: اهريمن، شيطان)

به رنج نياکانش از باستان

نخواهد همي بود همداستان

همي گنجِ بي‌رنج بگزايدش

چراگاه مازندران بايدش

اگر هيچ سر خاري از آمدن

سپهبَد همي زود خواهد شدن

همه رنج تو داد خواهد به باد

که بردي به آغاز با کي‌قباد

تو با رستم شيرناخورده‌سير

ميان را ببستي چو شير دِلير

کنون آن ‌همه باد شد پيش اوي

بپيچيد جان بدانديش اوي

استفاده از آرايه‌هاي اغراق و تمثيل

 

کي‌کاووس (ص ?)

طعن? زال به کي‌کاووسي که فکر جنگ با ديوهاي مازندران را در سر دارد [در جواب فرستاد? بزرگان ايران]:

چو بشنيد دستان بپيچيد سخت

که شد زرد برگ کياني‌درخت

همي‌ گفت: کاووسِ خودکامه‌مرد

ز گيتي نه گرم آزموده نه سرد

[دهد گاهِ ايران ز تيزي به باد     (تيزي: غرور بيجا)

جوانيش ازين‌سان بر آتش نهاد]

استفاده از تمثيل

 

کي‌کاووس (ص ??-?)

نصيحت رندان? زال به کي‌کاووس براي منصرف‌کردنش از جنگ با ديوهاي مازندران:

چُنين گفت مر شاه را زال زر

کانوشه بزي شاد و پيروزگر    (انوشه: جاويد، خرم؛ پيروزگر: فاتح)

منوچهر شد زين جهان فراخ

وُزو ماند ايدر بسي گنج و کاخ

همان زَوْ ابا نوذر و کي‌قباد

چه مايه بزرگان که داريم ياد

ابا لشکر گَشن و گُنداوران     (گَشن: انبوه؛گُنداور: جنگاور، سلحشور)

نکردند آهنگ مازندران

چه آن خان? ديو افسونگرست

طلسم‌ست و بندست و جادوپرست

مرآن را به نيرنگ نتوان گشاد

مده روز و رنج و درم را به باد

هم‌آن را به شمشير نتوان شکست

به گنج و به دانش نيايد به دست

سپه را بدان سو نبايد کشيد

ز شاهان کس اين راي هرگز نديد

گر اين نامداران تو را کهترند

چو تو بند? دادگرداورند

تو از خون چندين سرِ نامدار

ز بهر فزوني درختي مکار    (فزوني: حرص، زياده‌خواهي)

که بار و بلنديش نفرين بود

نه آيين شاهان پيشين بود

استفاده از آرايه‌هاي اغراق و تمثيل

 

کي‌کاووس (ص ??-??)

پاسخ مغروران? کي‌کاووس به زال که با نصيحت قصد دارد او را را از جنگ با ديوهاي مازندران منصرف کند:

چُنين پاسخ آورد کاووس باز

کز انديش? تو ن?َم بي‌نياز

وليکن مرا از فريدون و جم

فزونست مردي و فرّ و درم

همان از منوچهر وز کي‌قباد

که مازندران را نکردند ياد

سپاه و دل و گنج افزونترست

جهان زير شمشير تيز اندرست

چو برداشتي شد گشاده جهان

به آهن چه داريم گيتي نهان؟!

شوَمشان يکايک به راه آورم

گر آيين شمشير و گاه آورم

اگر کس نمانم به مازندران

وُگر برنهم ساو و باژ گران    (ساو: خراج، ماليات؛ باژ: باج)

چُنان زار و خوارند بر چشم من

چه جادو چه مردان آن انجمن

به گوش تو آيد خود اين آگهي

کزايشان شود روي گيتي تَهي

تو با رستم ايدر جهاندار باش

نگهبان ايران و بيدار باش

جهان‌آفريننده يار منست

سر نرّه‌ديوان شکار منست

گر ايدونک يارم نباشي به جنگ     (ايدونک: اکنون)

مفرماي ما را بدين در درنگ

 

کي‌کاووس (ص ??)

تسليم‌شدن زال در برابر خودکامگي کي‌کاووسي که از جنگ با ديوهاي مازندران منصرف نشده است ضمن اقرار طنزآميزش به ناچاري در اطاعت:

چو از شاه بشنيد زال اين سخُن

نديد ايچ پيدا سرش را ز بن

بدو گفت: شاهي و ما بنده‌ايم

به دلسوزگي با تو گوينده‌ايم    (به دلسوزگي: از سرِ دلسوزي)

اگر داد گويي همي يا ستم

به راي تو بايد زدن گام و دم

از انديشه من دل نپرداختم

سخن هر چه بايست انداختم

نه مرگ از تن خويش بتوان سپوخت   (سپوختن: به تعويق انداختن)

نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت

به پرهيز هم کس نرست از نياز

جهانجوي ازين سه نيابد جواز

رَوِشنِ جهان بر تو فرخنده باد   (رَوِشن: روش، گردش)

مبادا که پند من آيدْت ياد

پشيمان مبادي ز کردار خويش

به تو باد روشن دل و دين و کيش

استفاده از تمثيل

 

کي‌کاووس (ص ??)

طعن? سنگين گيوِ گودرز به کي‌کاووس خودکامه که علي‌رغم نصيحت زال، از جنگ با ديوهاي مازندران منصرف نشده است:

به زال آنگهي گفت گيو: از خداي

همي خواهم آن کو بود رهنماي

به جايي که کاووس را دسترس

نباشد، نداريم او را به کس

 

کي‌کاووس (ص ??)

تشبيه جالب شاه مازندران هنگام فرستادن سَنجه (يکي از ديوهاي مازندران) پيش ديو سپيد:

بدو گفت: رو نزد ديو سپيد

چُنان رو که بر چرخِ گردنده شيد    (شيد: خورشيد)

 

کي‌کاووس (ص ??-??)

پاسخ کوبند? ديو سپيد به تجاوز کي‌کاووس به مُلک مازندران و خاطرجمع‌کردن سَنجه (فرستاد? شاه مازندران) از مقابل? ديوانه‌اش با لشکر متجاوز:

چُنين داد پاسخْش ديو سپيد

که از روزگاران مشو نااميد

بيايم کنون با سپاهي گران

ببُرّم پي او ز مازندران

شب آمد يکي ابر شد با سپاه

جهان کرد چون روي زنگي سياه    (زنگي: حبشي)

چو درياي قارست گفتي جهان     (قار: قير، سياه)

همه روشناييش گشته نهان

يکي خيمه زد بر سر از دود و قير

سيه شد جهان چشمها خيرخير      (خيرخير: بي‌علت)

چو بگذشت شب روز نزديک شد

جهانجوي را چشم تاريک شد

ز لشکر دو بهره شده تيره‌چشم    (بهره: قسمت)

سرِ نامداران شده پر ز خشم

وُزيشان فراوان تبه کرد نيز

نبود از بدِ بخت مانند چيز

چو تاريک شد چشم کاووس‌شاه

بد آمد ز کردار او بر سپاه

همه گنج تاراج و لشکر اسير

جوان‌دولتِ تيز برگشته پير

همان داستان ياد بايد گرفت

که خيره بماند شگفت از شگفت

سپهبَد چُنين گفت تا ديد رنج

که دستورِ بيدار بهتر ز گنج      (دستور: وزير، مشاور)

به سختي چو يک هفته اندر کشيد

به ديدار از ايرانيان کس نديد

به هشتم بغرّيد ديو سپيد

که اي شاه بي‌بر به کردار بيد

همي برزني را نياراستي      (برزني: مقابله، مبارزه)

چراگاه مازندران خواستي

همي نيروي خويش را پيل مست

ندارد، نگردد ازو مور پست

چو با تاج و با تخت نشکيفتي     (نشکيفتي: آرام نگرفتي)

خرد را بدين گونه بفريفتي

کنون آنچه اندرخور کار توست

دلت يافت آن آرزوها که جست

از آن نرّه‌ديوان جنجر‌گذار     (خنجرگزار: شمشيرزن)

گزين کرد جنگي ده‌ودوهزار    (ده‌ودوهزار: دوازده‌هزار)

به ايرانيان‌بر نگهدار کرد

سرِ سرکشان پر ز تيمار کرد

خورش دادشان لختکي از سبوس

بدان تا گذارند روزي به بوس    (بوس: سختي)

وُزان پس همه گنج شاه و سپاه

چه از تاج ياقوت و پيروزه‌گاه    (گاه: تخت پادشاهي)

سپرد آنکه ديد از کران تا کران

به ارژنگ سالار مازندران

برِ شاه بر گفت و او را بگوي

کز آهَرمَن اکنون بهانه مجوي

که شاه و دليران ايران‌سپاه

نه خورشيد بينند روشن نه ماه

به کشتن نکردم بروبر نهيب    (نهيب: تندي، خشم)

بدان تا بداند فراز از نشيب

به زاري و سختي برآيدْش هوش

کسي نيز ننهد بدين کار گوش

چو ارژنگ بشنيد گفتار اوي

به مازندران‌شاه بنهاد روي

همي رفت با لشکر و خواسته    (خواسته: ثروت، غنايم جنگي)

اسيران و اسپان آراسته

استفاده از آرايه‌هاي تشبيه، اغراق و کنايه (طعنه)

 

کي‌کاووس (ص ??-??)

نام? غلط‌کردمِ رندان? کي‌کاووس به زال و درخواست کمک از او:

وُزان‌ پس جهانجو?ِ خسته‌جگر

برون کرد گُردي چو مرغي بپر

سوي زاولستان فرستاد زود

به نزديک دستان و رستم چو دود

بگفتش که بر من چه آمد ز بخت

به گَرد اندر آمد سرِ تاج و تخت

درِ گنج و آن لشکر نامدار

بياراسته چون گل اندر بهار

همه چرخ گردان به ديوان سپرد

تو گفتي که باد اندر آمد ببرد

کنون چشم شد تيره و خيره بخت

نگونسار گشته سر تاج و تخت

چُنين خسته در دست آهَرمنم

همي بگسلد زار جان و تنم

چون از پندهاي تو ياد آورم

همي از جگر سردباد آورم

نرفتم به گفتار تو هوشمند

ز کمّي‌خرد بر من آمد گزند

اگر تو نبندي بدين بد ميان

همه سود را مايه باشد زيان

استفاده از آرايه‌هاي تشبيه و تمثيل

در اينجا کي‌کاووسِ ناقلا با رندي، شکست مفتضحانه‌اش مقابل ديو سپيد را کار چرخ گردون  (قضا و قدر) اعلام مي‌کند تا ناتواني خودش و اقتدار ديو سپيد را کتمان کند.

 

کي‌کاووس (ص ??-??)

اغراق زال در تعريف از پسرش رستم هنگام فرستادن او به مازندران براي نجات کي‌کاووس و سپاه ايران از بند ديوهاي مازندران:

هر آنکس که چشمش سنان تو ديد    (سِنان: نيزه)

به تن‌در روانش کجا آرميد؟!

اگر جنگ دريا کني خون شود

از آواز تو کوه هامون شود     (هامون: دشت، زمين هموار)

نبايد که ارژنگ و ديو سپيد

به جان از تو دارند هرگز اميد

بر و گردن شاه مازندران

همه خرد بکشن به گرز گران

وُگر تيره روز تو بر دست ديو

شود، هم به فرمان کيهان‌خديو     (خديو: خداوند)

تواند کسي از تو اين باز داشت؟

چُنان چون بيايد ببايد گذاشت

نخواهد همي ماند ايدر کسي

بخوانند اگرچه بماند بسي

کسي کو جهان را به نام بلند

گذارد، به رفتن نباشد نژند     (نژند: اندوهگين)

زال (فردوسي) با رندي، رفتن رستم به جنگ ديوهاي مازندران و نتيج? آن را سرنوشتي محتوم و خواست خدا مي‌داند که رستم در مواجهه با آن اختياري ندارد و بناچار بايد به آن تن دهد و حتي اگر جانش را در اين مصاف خواهد باخت، بايد برود.   

 

کي‌کاووس (ص ??)

پاسخ حکيمان? رستم جوان به پدرش زال که او را به جنگ با ديوهاي مازندران فرا خوانده است و لبيک غرورآميزش به اين فرمان الهي!

چُنين گفت رستم به فرخ‌پدر

که من بسته دارم به فرمان کمر

وليکن به دوزخ چميدن به پاي

بزرگان پيشين نديدند راي

هنوز از تن خويش نابوده سير

نيايد کسي پيش درّنده‌شير

کنون من کمربسته و رفته گير

نخواهم جز از دادگر دستگير

تن و جان فداي سپهبَد کنم

طلسم و دل جادوان بشکنم

هرآنکس که زنده‌ست از ايرانيان

بيارم، ببندم کمر بر ميان

نه ارژنگ مانم نه ديو سپيد

نه سَنجه، نه کولادِ غندي، نه بيد    (کولادِ غندي، بيد: دو تنِ ديگر از ديوهاي مازندران)

به نام جهان‌آفرين يک خداي

که رستم نگرداند از رخش پاي

مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ

نهاده به گردن‌برش پالهنگ     (پالهنگ: طناب، افسار)

سر و مغز کولاد در زير پاي  

پي رخش برده يکايک ز جاي

استفاده از آرايه‌هاي تمثيل و کوچک‌نمايي (اغراق در حقيرشمردن)

 

کي‌کاووس (ص ??)

طعن? فردوسي به شرارت جهان:

زمانه برينسان همي بگذرد

پي‌اش مرد بينا همي بشمرد

همان روز کآن بر توبر برگذشت

تنت از بدِ گيتي آزاد گشت

حکيم طوس مي‌فرمايند: روزي که زمانه از رويت رد مي‌شود (درمي‌گذري)، از شر جهان خلاص مي‌شوي.

 

پايان قسمت اول

 

منبع

شاهنامه، بکوشش جلال خالقي مطلق، دفتر دوم، بنياد ميراث ايران، نيويورک ????

 

 

قسمت‌هاي‌‎‏ پيشين اين مطلب را بخوانيم

 نگاهي به شوخ طبعي در شاهنامه

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

 

 

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=313571
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.