«باز حزن غروب جمعه رسيد»

 

شاعر: عباس احمدي

 

 

باز حزن غروب جمعه رسيد
آسمان مات نور مهتاب است
من ولي همنشين با اشکم
چشمهايم شبيه سرداب است

هر کجايي که مي‌رسم گويم
بنده هم يار غائبي دارم
بي کس و کار نيستم مردم
دلخوشم چون که صاحبي دارم

صاحب الامر دين و دنيايم
انتظار تو افضل الاعمال
اي که ذکر خدا نگردد محو
از لبت بالغدوّ والاصال

کاش شيطان نفس و دام گناه
بنده را از شما جدا نکند
من بدون تو شاخه اي خشکم
من و دوري ز تو؟ خدا نکند

امشب اما تو در عزاي پدر
با پيمبر سهيم خواهي شد
تسليت بر تو يوسف زهرا
واي امشب يتيم خواهي شد

دارد از عرش ناله مي‌بارد
ملک و جنّ و انس گريان است
شده غوغا محله عسگر
سامرا باز بيت الاحزان است

گوشه حجره ماه تاباني
نفسش در شماره افتاده
ذکر جدّ غريب خود دارد
ياد لبهاي پاره افتاده

چند روزي است آن امام رئوف
در يد زهر کين اسير شده
قامتش خم شده است چون زينب
در جواني چقدر پير شده

شکر ايزد نشد که محوکنند
غاصبان خطّ و راه آقا را
گر چه با بمب کينه سوزاندند
گنبد و بارگاه آقا را

تا به کي آه… شيعه مي‌بايد
بغض را خورده و تقيه کنيم
حرمش تلّ خاک شد بايد
يادي از تلّ زينبيه کنيم

پيش رو يک برادر زخمي
خواهري مشرف است بر گودال
قبل از آنکه سري بريده شود
پيکري خسته مي‌رود از حال…

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=313509
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.