لبخند شاعر، قسمت ۱۲

 

در گلستان جهان چون غنچه‌هاي صبحدم

با درون پُر زخون در حال لبخنديم ما

 

فرّخي يزدي، در سال ۱۲۶۴ شمسي به دنيا آمد يعني روزگار جواني‌اش در دوران انقلاب مشروطه بود، اما در همان سال‌هاي آغاز مشروطه، اين شاعر آزادي‌خواه که خيال کرده بود، آزادي برقرار است، شعري سرود و در آن از حاکم يزد انتقاد کرد بعد هم شعرش را در جايي خواند و حاکم يزد هم دستور داد فرخي را از آن جا به يک جاي مناسب‌تر ببرند، يعني به زندان بيندازند و دهانش را با نخ و سوزن بدوزند.

بعد البته مجبور شدند دوباره دهانش را باز کنند، چون فرخي با دهانش که شعر نمي‌گفت، با دلش و با فکرش شعر مي‌گفت، و چون نمي‌توانستند دلش را با نخ و سوزن بدوزند در نهايت در سال ۱۳۱۸ در زندان قصر، سوزن را به سرنگ وصل کردند و با آمپول هوا، شاعر را کشتند. نگران نباشيد چون در پرونده‌اش نوشتند که او بر اثر مالاريا، فوت شده است.

 

حالا همين «زندان قصر» را داشته باشيد که خودش يک ترکيب طنزآميز است، زندان بسازي و اسمش را بگذاري قصر! اين خيلي ذوق مي‌خواهد. فرخي اشاره‌اي به اين نکته دارد:

 

لايق شاه بوَد قصر نه هر زنداني

حاکم جامعه گر ملت و قانون باشد

فرخي! از کرم شاه شدي قصر نشين

به تو اين منزل نو، فرّخ و ميمون باشد

 

مي‌گويند که همين شعر، رضاخان را عصباني کرد و او دستور داد که فرخي به مرض مالاريا، و به مرگ طبيعي کشته شود.

 

عذر تقصير همي‌خواهد و گويد مأمور

کاين جنايت، حَسَبُ الامرِ همايون باشد

 

«همايون» يعني مبارک و فرخنده، اما در آن روزگار به شاه و فرمان‌هاي شاهانه مي‌گفتند اعلي‌حضرت همايون و فرمان همايوني!

 

يکي از فرمان‌هاي همايوني اين بود که هر کس بگويد مملکت امنيت ندارد، با مشت و لگد، قانعش کنند که: دارد خوبش را هم دارد!

 

با مشت و لگد معني امنيت چيست؟

با نف?ِ بَلَد، ناجي امنيت کيست؟

با زور مگو مرا که امنيت هست

با ناله ز من شنو که امنيت نيست!

 

حالا آن مأموران مشت و لگد و مجريان حبس و تبعيد، اگر بگويند که اين کار ما براي منافع مردم است، خيال مي‌کنيد که شاعر مخالفت مي‌کند؟

 

ايجادِ وزير و قاضي و شحن? شهر

شه داند و من که بهرِ مردُم داري‌ست!

 

البته توقع شاعر از آن گونه وزيران و وکيلان زيادي بوده است چون در جايي مي‌گويد:

 

گره گشا نبود فکر اين وزير و وکيل

مگر تو چاره کني اي خداي بنده نواز

به پايتخت کيان اي خدا شود روزي؟

که چشم خلق نبيند گداي دست دراز

 

تصور کنيد که در چنين اوضاعي، يک نفر بيايد و بگويد: عيدتان مبارک! معلوم است که شاعر قصرنشين، اين طوري جوابش را مي‌دهد:

 

سوگواران را مجال بازديد و ديد نيست

بازگرد اي عيد از زندان که ما را عيد نيست

گفتنِ لفظِ مبارک بادِ طوطي در قفس

شاهد آيينه دل داند که جز تقليد نيست

 

بيت‌هاي طنزآميز فرخي، فقط دربار? سياست و ظلم و زندان نيست، گاهي گلايه‌هاي عاشقانه‌اش را به طنز مي‌گويد:

 

کن روان از خون دل، جو در کنار خويشتن

تا مگر آن سرو دلجو در کنار آيد تورا

 

زود قضاوت نکنيد! و نگوييد اين کجايش طنز دارد؟ بيت بعد را بخوانيد و به حال شاعر عاشق بخنديد و گريه کنيد:

 

فرخي! بسپار جان وز انتظار آسوده شو

گر به بالينت نيايد بر مزار آيد تو را

 

اين بيت هم اشاره‌اي دارد به نظربازي و عواقب آن:

 

دانم چو ديده ديد، دل از کف رَوَد ولي

نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را

 

اين بيت را هم بخوانيد که فضايي متناقض نما(پارادوکسيکال) دارد و از نظر معنايي نيز، بسيار زيباست:

 

واي بر حافظ? ما که ز طفلي همگي

کرده از حفظ الفباي فراموشي را

 

حالا دوباره برگرديم به همان بيت‌هاي ظلم ستيزان? فرخي، که از جانش براي آن‌ها مايه گذاشت؛ از جمله اين دوبيت که دربار? عدليه است که در آن روزگار کم‌کم داشت به دادگستري تغيير نام مي‌داد:

 

اين بناي داد، يارب چيست؟ کز بيدادِ آن

دادها باشد به گردون، مَحرَم و بيگانه را

از در و ديوارِ اين عدليه بارَد ظلم و جور

محو بايد کرد يکسر اين عدالتخانه را

 

و اين دوبيت آخري که نوعي معرفي و مفاخر? طنزآميز شاعرانه است به همراه يک گلاي? تلخ از قدرناشناسي:

 

گدا و بينوا و پاکباز و مفلس و مسکين

ندارد کس چو من سرماي? بي اعتباري را

چرا چون ناف? آهو نگردد خون، دلِ دانا

در آن کشور که پِشک ارزان کند مشک تتاري را

 

لازم نيست به خاطر يک کلم?(پشک) برويد به سراغ لغت‌نامه، اين لغت به معناي پشکل گوسفند است و آن قدر قابليتي ندارد .

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=313432
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.