نوبهار آمد
نوبهار آمد و لم داد به صحن چمنا
يخ و بيمزه چو آشي که فتد از دهنا
ابري برقي زد و غريد و نباريد و برفت
خندهها کرد به ريش همه دشت و دمنا
رفته در آن طرف کوه دمر خوابيده
ريز گردي که روان بود به خاک وطنا
بعد سي سال کلاغ از کمک مسکن مهر
لانهاي ساخته اکنون به سر نارونا
زاغ بي آنکه از ارشاد مجوز گيرد
سر دهد نغمه و آواز به بانگ علنا
نرود ماهي از اين بعد دگر زيرآبي
هست تا روي زمين اين همه زيرآب زنا
آن حباب لب جو را چو ببيني گويي
کارمندي شده انگار سوار لگنا
دلفريبان نباتي همه زيور بستند
دلبر ماست که مانده است چو يک پير زنا
ساقيا باده به من ده که رفيقان دگر
همه رفتند به پاريس و هلند و پکنا
پولشان نيز چنان رفته ز پارو بالا
که محال است شمردن به دلار و تومنا
هر کجا زحمت و رنجي است بگويند لَکَ
هر کجا عشرت و گنجي است بگويند لَنا
فکر آنان همه اندوختن سکه و ارز
من به فکر غزلي تا ببرم انجمنا
بگذر اي شاعر و بگذار که در فصل بهار
روده بر کردهاي از گفتن اين طنز منا