طنزشناسي کتاب مستطاب «آبنبات پستهاي»، قسمت دوم
معرفي تعدادي از ابزارها و شگردهاي طنزپردازي به کار رفته در کتاب
۲) فنون غيرلفظي
فنوني که ماد? اصلي سازند? شوخي در آنها لفظ نيست، بلکه معنا يا نحو? بيان مضمون (محتواي سخن) است فلذا با تغيير لفظ و جايگزيني آن با مترادفها (الفاظ هممعني) يا حتي ترجمه به زبان ديگر، شوخي از بين نميرود. از همين رو خيليها، فنون غيرلفظي را «فنون معنوي» مينامند.
- غافلگيري: مادر هم? شوخيهاست و در واقع همان رودستخوردن است. از ابتداي سخن به نظر ميرسد چيزي عادي و آشناست ولي در آخرين سطر يا کلمه، چيزي غيرمنتظره ميآيد و غافلگيرمان ميکند. در حالت غافلگيري، مخاطب با خواندن مقدمهچيني طنزپرداز (که همان اطلاعات لازم شوخي است) فکر ميکند آخرِ قضيه سرراست و معلوم است و آن را ميداند، اما وقتي آخر حرف طنزپرداز را ميخواند، جا ميخورد و خندهاش ميگيرد. ستون اصلي هم? آثار موفق طنز، همين اصل غافلگيري است. دو شگردي که اغلب از آن استفاده ميشود تا خواننده جا بخورد يا غافلگير شود، يکي گمراه يا منحرف کردن ذهن خواننده و فرود آوردن ضربه به او (يا به دام انداختن او) و ديگري تناقضگويي است.
- [آقابرات] به قول آقاجان با «بيهيچچي» روزه گرفته بود. جوري راه ميرفت که آدم گمان ميکرد تا افطار دود شده، رفته هوا. با آن حال و روز، اگر با حلزون مسابقه ميداد، قطعاً برنده ميشد. پس توقع داريد آدم از حلزون ببازد؟
- آقاجان قبل از اينکه روزهاش را باز کند، نماز خواند. ما هم صبر کرديم تا نمازش تمام شود و بيايد تا چاي سوم را با هم بخوريم!
- [بيبي به مامان:] عروسجان، موهام سفيد شده، ولي هنوز مثل جوانيم قوّت دارم. همين پستهاي که من با دندان مصنوعيم مشکنم، جواناشنم نِمِتانن. تازه، خودت ديدي که هنوز خودم سرحالم و مِتانم هم? کارامِ به بقيه بگم برام انجام بدن.
- قبل از اينکه دايي مشت اول را [به شکم آقانعمت] بزند، آقانعمت گفت: «محکم بزن، نترس!» دايي ميدانست اگر محکم بزند، بايد قيد دامادشدن را بزند؛ اما اگر محکم نزند، باز هم بايد قيد دامادشدن را بزند.
- تصميم گرفتم تا وقتي بزرگ نشدهام، دريا و افسانه و هم? اين چيزها را تا پيش از پايان دانشگاه و خدمت سربازيام فراموش کنم و بعد از اينکه براي خودم کسي شدم، انشاءالله با توافق طرفين و رضايت خانواده و بدون اطلاع آنها، با هر دو عروسي کنم!
- [دايياکبر:] آقات زمينشِ فروخت، ماشين خريد! [محسن:] اون که مگفت چون به فکر مايه، زمينِ براي آيند? ما گذاشته. [دايياکبر:] اتفاقاً وقت?َم که داشت مفروخت بازم به فکر شما بود؛ چون وقتي امضا مکرد مگفت ديگه همهتان برين به قَبِر.
- بيبي براي اينکه به غلامعلي دلداري و قوت قلب دهد، گفت: «پسرخالهجان، زياد خودتِ چي نکن. خا… مردا که تنها و بيکار مِشن، اولش مريض مِشن، بعدش زمينگير مِشن؛ ولي خا خوبيش اينه که زياد سختي نمکشن، چون زود مميرن.»
- عاقبت به اين نتيجه رسيدم بايد هر دو [دختر] را فراموش کنم و فعلاً مثل يک دانشآموز خوب، حسابي درس بخوانم و در کنکور موفق شوم و براي خودم کسي شوم و وضع و اوضاعم هم خوب شود تا در آينده بتوانم انشاءالله هر دو را بگيرم!
- نامه (به افسانه) را اينطوري شروع کردم: «ميدانم اگر مردي در راه عشق با صداقت کامل قدم بگذارد، حتي کسي مثل صغراباجي (پيرزن) هم به او جواب مثبت نخواهد داد.»
- وقتي بحث هزين? درمان محمد شد، آقاجان به مامان گفت: «خداييش محسنم شاهده، وضع بازار خيلي خرابه؛ ولي براي محمد هر چقدر شد به جهنم!»
- اغراق (بزرگنمايي): يعني گندهکردن يک واقعيت يا بزرگتر از اندازه نشاندادن چيزي واقعي. چون هر دستکار?ِ اينگونه در واقعيت براي ما تازگي دارد و جذاب و بامزه است، به آن ميخنديم. اين فن از قديميترين فنون طنزنويسي و از ارکان اصلي طنز است و تقريباً همه از آن استفاده ميکنند. طنزپرداز ميتواند مبالغه کند؛ يعني در شرح اتفاقات، در توصيفات و تشبيهات يا در انداز? چيزها، با بزرگنمايي واقعيت، پيازداغ مطلب را بيشتر و آدمها، اتفاقات، ارقام، اشيا و کلاً هر چيزي را گنده (بزرگ) کند و وقايع و حقايق را به طرزي آشکار، دستکاري يا تحريف بامزه و طنزآميز کند.
- اگر من از تشنگي ميمردم، [مليحه] امکان نداشت برود حتي يک ليوان آب برايم بياورد.
- بعضيوقتها [بيبي] يادش ميرفت غذا روي گاز است و ضخامت لاي? تهديگ از حجم کل قابلمه هم بيشتر ميشد.
- توي خان? آنها (خان? سعيد اينا) در هر رد? سني يک بچه داشت سرِ پستانک يا شيش? شير با يک بچ? ديگر دعوا ميکرد.
- احساس کردم اگر مراقب بچهها نباشيم… خوابم به جاي آيندهاي دور، بهصورت قريبالوقوع با جشن عروسي احسان و مهديس (خردسال) در مهد کودک تعبير ميشد.
- برف همهجا را سفيد کرده بود... [اما مقدار برف نشسته بر زمين آنقدر کم بود که] فقط رد جاي کفشم روي برف باقي ميماند. آقابرات از ترس اينکه مبادا سرما بخورد، مثل مومياييها خودش و صورتش را پيچيده بود. آنقدر لباس پوشيده بود که اگر همينطوري ميرفت قطب جنوب، گرمازده ميشد. براي اينکه يکوقت سُر نخورد، فقط کم مانده بود زير کفشهايش هم زنجير چرخ وصل کند. مثل زنهاي حامله با احتياط راه ميرفت و اگر با همين سرعت راهميرفت، آخر زمستان به خانهشان ميرسيد. سعي کردم دستش را بگيرم و به او کمک کنم اما نپذيرفت. … از آقاي حلزون خداحافظي کردم.
- بيبي براي اينکه عذاب وجدان نداشته باشد و چشممان به او نيفتد، توي آشپزخانه نشسته بود، چادرش را هم جلوي صورتش کشيده بود و مثل آتق?ِ سريال آئين? عبرت يواشکي داشت چايي ميخورد. ميخواست کسي نفهمد دارد ميخورد؛ اما فکر نميکرد صداي هورتکشيدنش تا سر کوچ? سيدي هم ميرود.
- [دايياکبر] براي اينکه دل مليحه را بهدست بياورد گفت: داييجان، اگه با اين پسره ازدواج کردي و يکوقت اذيتت کرد، چون از تو قد پستتره (کوتاهتره)، براي اينکه تنبيهش کني بذارش روي کابينت تا ديگه نتانه بياد پايين.
- آقاجان ميخواهد جماعت سوگوار را سوار وانت کند تا به معصومزاده (قبرستان) ببرد، اما حتي عزرائيل هم جرأت نميکند سوار شود.
- به خاطر بوي کبابي که در کوچه پيچيده بود، ديگر حتي سلولهاي قوزک پايم هم داشتند هورمونهاي چشايي ترشح ميکردند.
- [دايياکبر:] خداييش من صد سالَم مجرد بمانم به کسي مثل اين دختر چاقه (سودابه) نگاه هم نمکنم. يک شکم بزايه طول و عرضش با هم برابر مِشه.
- [آقاجان:] آقاي دکتر (خواستگار مليحه) شما که غريبه نيستين، اين (محسن) يک نفسوکيه که نمدانم به کي رفته. براي خوردن ساندويچ و اينجور چيزا هر کاري بگي از دستش برمياد. مترسم وقتي پير شدم و به اختيار خودم نبودم، کليهمِ دربياره ببره بفروشه خرج شکم وامُندهش کنه.
- همهجاي وانت صدا ميداد به جز بوقش. بهجز درِ داشبوردش هم به هرجايش که دست ميزدي، باز ميشد. حق با دايي بود که گوسفند برايش [قربانيکردن] صرف نميکرد؛ اما براي آن وانت قراضه، خروس که هيچي، چغوک (گنجشک) هم زياد بود.
- [دايياکبر اگر اوضاع خراب ميشد،] از ترس مامان حتي به قتل ناصرالدينشاه هم اعتراف ميکرد.
- [پسر گامبو] آنقدر چاق بود که وقتي روي زين نشست، زين دوچرخه گم شد.
- حتي اگر هم? درهاي وانت دايي باز باشند و رويش هم نوشته باشند «جهت رفاه سارقين عزيز، اين خودرو فاقد قفل و هرگونه امکانات حفاظتي است»، باز هم اتفاقي براي وانت نميافتد.
- زير درخت چنار کنار استخر، آقانعمت مثل گاندي حولهاي به دور خودش پيچيده بود، اما هيکل گاندي در برابر او مثل آرنولد بود.
- آنطور که دايي به موهايش دست ميکشيد و به آنها افتخار ميکرد، اديسون به اختراعاتش افتخار نميکرد.
- [دايياکبر] به خاطر کچلشدنش حاضر بود بدون شلوار به خيابان بيايد اما بدون کلاه نيايد.
- توي در و همسايه، قضي? بيبي و غلامعلي از قضي? فيثاغورس هم معروفتر شده بود.
- خوشبختانه توي بجنورد تعداد تاکسيتلفنيهاي سرگردان در خيابان، از تعداد جمعيت مردم شهر هم بيشتر بود و هنوز هم هست.
- توي خان? آقاي اشرفي يکيدو تا قوطي خالي همان مدلي (قوطي نوشابههاي خارجي) که حسابي بوي آمپول ميداد ديده بودم؛ اما اينجا (پشت پاترول آقاحشمت) تعدادشان آنقدر زياد بود که اگر درشان را باز ميکردم و در آب بِشقارداش (استخر آبمعدني معروفي در بجنورد) خالي ميکردم، همه شناگران و ماهيها به گيجماهي تبديل ميشدند.
- احساس ميکردم وقتي کلاه ميگذارم، حتي مادر فولادزره هم اگر در دوران بارداريش مرا ببيند، رويش را برميگرداند تا فرزندش شبيه من نشود.
- مامان آنقدر با تلفن حرف ميزد که گوشي داغ ميشد.
- [مأمورها] وقتي از توي جيبهايش (غلامعلينفتي) معدن شکلاتها (قرهقوروتهاي ترياکنما) را پيدا کردند، احساس کردند زينال بندري را گرفتهاند.
- بيبي وقتي شنيد خطر ديگر کاملاً رفع شده و خوشبختانه وضعيت غلامعلي به روال عادي برگشته، «خدا رِ شکر»ي گفت که فکر کنم اگر نظامي گنجوي آن را شنيده بود، بهجاي ليلي و مجنون از بيبي و غلامعلي مينوشت.
- [دايياکبر:] مليحهجان، … نه اينکه دکتر (خواستگار مليحه) بد باشه ها … ولي … خدايي آقاي دکتر دو برابر قد سِرنديپيتي بود! من نمدانم چهجوري توي رختخواب جا مشه. برعکس اون قبلي (خواستگارِ قدکوتاه قبلي)، اين يکي اگه يه روز از دستت عصباني بشه و تو رِ بذاره بالاي کمد، مخواي چي کار کني؟
- هرچند ميدانستم در آن لحظه براي آقاجان رسيدن به حسابکتابها حتي از احتمال مبتلاشدن من به سنگ کليه هم مهمتر است، اما الکي دلم را گرفتم و بهان? دستشويي را آوردم.
- از دست و پا درآمدم تا بيبي همه را با خاک يکسان نکند. استرسم از لحظات خنثيکردن مين هم بيشتر شده بود.
- [مامان] آنقدر عصباني بود که همان بلايي را که سرِ کلهپاچه ميآوريم، ميخواست سرِ من بدبخت بياورد.
- مينيبوس طبر (روستايي در حوالي بجنورد) هميشه بيشتر از ظرفيت خود مسافر سوار ميکرد و آنها را بهزور جا ميداد و علاوه بر راهرو و روي باربند، حتي اگر درِ داشبورد را باز ميکردي، ميديدي يک مسافر توي آن قنجير (فشرده) نشسته است.
- [سيماخانم: اين دخترم سودابه] چون زياد درس مِخوانه و تحرک نداره، فعلاً يککم تپل شده. البته آدم اگر ده سال هم پشت کنکور ميماند و فقط ميخورد، هيکلش آنقدر نميشد.
- آقانعمت آنقدر ورزش نکرده بود که احساس کردم با هر حرکت نرمشي، يکي از تاندونهايش دارد درميرود.
- دايي چشمهايش را بست تا کمتر بترسد. دانههاي ريز عرق روي پيشانياش جوانه ميزدند. صورت آقانعمت هم برافروخته شده بود و سوراخهاي بينياش مثل گاوهاي مسابقه داشتند با سرعت باز و بسته ميشدند. آقانعمت تمام قدرت چندين و چندسال? خود را جمع کرد و با تمام قوا به دايي ضربه زد. دايي که اصلاً چشمش را باز نکرده بود، خيلي جدي گفت: «محسن، بذار خودِ جناب سرهنگ بزنه!» برخلاف انتظار، ضرب? آقانعمت در حدي بود که اگر به خمير نانوايي ميکوبيد، مشتش در آن فرو نميرفت. رنگ آقانعمت پريد، اما چون نميخواست کم بياورد، برخلاف قرار قبلي، دوباره خود را آماد? مشتزدن کرد. دايي که حالا فهميده بود ضرب دست آقانعمت چقدر است، خودش داوطلبانه دوباره ايستاد تا مشت بخورد… آقانعمت کتش را درآورد تا بهتر بتواند بزند. آستينش را هم بالا داد. ساعد و مچ دست نحيفش از دست? دوچرخه هم باريکتر بود. با اينکه ميگفت قبلا گونگفو و بهقول خودش «کاراتا» هم کار کرده است، اما هيکلش آنقدر نحيف بود که حتي در بازي شطرنج هم موقع برداشتن مهرهها احتمال دررفتن ديسک کمرش وجود داشت. معلوم بود که راست ميگفته قبلاً ميل ميزده، اما احتمالاً بهجاي ميل باستاني، ميل بافتني ميزده است!
- [کراوات دامادي آقاي اشرفي] آنقدر پهن بود که کل قفس? سينهام را ميپوشاند.
- هم? دوستهاي دايي يک مدل شلوار سندباد?ِ خمرهاي پوشيده بودند که از شلوار کردي آقاجان و دامن بيبي هم گشادتر بود.
- [آقاي اشرفي:] اِ، اون چيه از خودت آويزان کردي؟ [محسن:] کراواته ديگه! مدانم، ولي چرا انقدر بلنده؟ خواستم بگم پايينشِ بدي توي شورتت بهتره، ولي مبينم که به جورابتم مرسه!
- موفق شدم نوار را عوض کنم و با اين کار، جان بسياري از مهمانها را که داشتند از شدت خنده، جان به جانآفرين تسليم ميکردند، نجات بدهم.
- تشبيهات بامزه: تشبيه افراد، اشيا يا وقايع به چيزهاي خندهدار و بامزه. مثال: عين تفلون، نچسب بود؛ مثل سيبي بودن که از وسط گاز زده باشي؛ حيف نيست چشماتو گذاشتي پشت ويترين؟؛ ميشه يه دِيقه اون لنگهدمپايي رو نجَوي و به حرفام گوش بدي؟؛ کاشکي اون شلوار آستينکوتاه رو نميپوشيدي؛ قيافهش با داعشيا مو نميزد؛ يه جومهشِندِره داشت عينهو آستينِ رنگرزا؛ اينترنت هندلي؛ ابروي پاچهبزي؛ موبايل نفتي.
- احساس کردم اين آهِ دايي است که مرا گرفته! به «دامبو»شدن او خنديدم، اما حالا خودم شبيه «جيمبو» شده بودم. احتمالاً موقع عروسي مليحه، قوم و خويشهاي طرف داماد با ديدن من و دايي فکر ميکنند با دار و دست? «نخستينها» وصلت کردهاند.
- [مامان:] چرا عين مرغاي کُرچ نشستي توي خانه؟
- چون يق? کاپشنم را بالا داده بودم، پيش خودم تصور ميکردم شبيه «کميسر مولدُوان» شدهام؛ اما … توي شيش? يکي از مغازهها نيمرخ خودم را برانداز کردم، ديدم بيشتر شبيه «آتق?ِ» سريال آيين? عبرت شدهام.
- [خانم کريمينژاد] صورتش را جلوتر آورد و گردنش را کج کرد تا با دقت، ميزانشدن شاهين ترازو را ببيند. چون چند دانه برنج روي کف? ترازو مانده بود، احساس کردم الان عين مرغ به آنها نوک ميزند.
- يکي دو تا مهر? چرتکه مثل آتشنشانها از ميل? خود سُر خوردند و پايين آمدند؛ يعني اينکه تخفيف انجام شده است.
- آنقدر غذا (سحري) خورده بودم که مثل ماري که يک حيوان بزرگ را بلعيده باشد، تا صبح به خود پيچيدم تا غذا کمي پايين برود.
- منيژه خانم همسر آقاي اشرفي که طبق معمول براي فضولي، هر يک ساعت مثل «پرند? ساعت» کلهاش را از لاي در بيرون ميآورد تا کوکو بگويد، سرش را از لاي درِ خانه بيرون آورد و با ديدن من گفت: «محسن! تو که همهاش توي کوچهها پلاسي، اشرفي رِ نديدي؟»
- بيبي با اينکه چشمش بهطرف تلويزيون بود، اما مثل من آنتن گوشش را با بوستر (تقويتکنند? آنتن) بهطرف دهان مامان و آقاجان تنظيم کرده بود.
- من و غلامعلي مثل چيچو و فرانکو سرِ کوچ? برق منتظر مانديم.
- دايي سرِ صبح ميگفت که ميخواهد شبيه «رامبو» شود؛ اما حالا با آن گوشهاي از جمجمه درآمده، شبيه «دامبو» شده بود.
- موضوع را به محمد گفتم. قيافهاش مثل لبخند ژوکوند مرموز و مبهم شد و از قيافهاش نميتوانستم بفهمم که آيا الان ميخواهد به من سيلي بزند يا پشتگردني.
- همزمان با صداي ربّنا، مامان توي استکانها چاي ريخت. مليحه که طبق برنام? اذان تا اذان خوابيده بود، تازه از خواب بيدار شد و با قيافهاي شبيه مردههاي متحرک، به جمع ما پيوست. مثل دوندههايي که براي شروع مسابق? دو منتظر شنيدن سوت داور باشند، منتظر اذان بوديم.
- چاي، مثل آبي که توي جوبههاي (جويهاي) کوير روان ميشود، توي تمام رگهايم جاري ميشد.
- قبل از اينکه [آقاجان] تخمه را توي دهانش بگذارد، داد زدم: «روزهاي ها!» مثل کسي که بمب عملنکرده توي دستش مانده، بلافاصله تخمه را انداخت زمين.
- [آقاجان] مثل عکس عاقبت نسيهفروش، روي مبل نشسته بود.
- آقاجان در حاليکه که حولهاش را مثل سردارهاي رومي سريالِ «راه قدس» دورِ خودش پيچيده بود، به سرعت از حمام بيرون آمد.
- تعطيلاتِ عيد مثل هميشه بهسرعت حمامرفتن دمِ عيدِ آقاجان در چشم برهم زدني تمام شد؛ برعکس روزهاي مدرسه که مثل حمام رفتن بيبي طول ميکشيد.
- گامبوجان که دردش آمده بود، مثل يک بچهخرسِ گريزلي ناله کرد.
- موقع دادن پول (هزار توماني) انگار داشتم با دست خودم پار? تنم را جدا ميکردم.
- صداي ضبط ماشين آنقدر زير و بيکيفيت بود که صداي هم? خوانندهها را مثل صداي معلم مدرس? موشها پخش ميکرد.
- هيکلش خيلي لاغر بود و کتي که پوشيده بود، گشاد به نظر ميرسيد. عين اينکه لورل کتِ هاردي را بپوشد.
- دايياکبر ديگر نتوانست خودش را کنترل کند و مثل شيلنگ آبي که يکدفعه با فشار باز شود، از کنترل خارج شد و قهقهه زد.
- صغراباجي صورتش را برگرداند و با گفتن «خاک به سَرِم»، چادرش را جلوي صورتش گرفت. ظاهراً در مسير نگاه صغراباجي، روي يکي از صخرههاي سنگي، پيرمردي مثل مجسمههاي ميکلآنژ دراز کشيده بود و داشت با نور خورشيد خودش را خشک ميکرد.
- دُمش (سگ آقاي اشرفي) عين برفپاککن ماشين، تندتند به طرفين تکان ميخورد.
- [بيبي:] گوشام مثل خوابم مِمانه؛ بعضي وقتا سنگينه، ولي بعضي وقتا سبکه!
- آقاجان بنا به سفارش مامان، با خوشروي?ِ کاذب مثل پدر هانيکو به آنها (خانواد? خواستگار مليحه) لبخند زد.
- دو تا دختر که مانتوهاي اپلدار گشاد خردَليرنگ پوشيده بودند و خودشان با آن لباس شبيه مونگاي کارتونِ بنر بودند، به دايي (که کچلشده بود) خنديدند و دايي بيشتر شرمنده شد.
- اعتراف پيش آقاجان مثل زايمان طبيعي بود. تا همان لحظه فشار زيادي به آدم وارد ميشد و موقع اعتراف هم انواع تنبيه فيزيکي و بدني در دستور کار قرار ميگرفت؛ اما همه چيز همانجا تمام ميشد و آدم خلاص ميشد. اعتراف پيش مامان مثل سزارين بود. اولش کمي سر و صدا ميکرد که قابل تحمل بود. بعد هم نهايتاً يکيدوتا ضربه ميزد؛ اما چون دلش نميآمد، مثل ضربههاي آقانعمت از آب درميآمد. اما بعداً آنقدر به آدم سرکوفت ميزد و موضوع را بارها و بارها جلوي همه يادآوري ميکرد که جايش تا مدتها درد ميکرد و آدم ترجيح ميداد دفع? بعد حتي اگر قرار باشد نوزاد دهکيلويي هم بزايد، برود سراغ آقاجان. اعتراف به مليحه مثل زايمان زودرس بود. از همان جمل? دوم اعتراف، آنقدر گير ميداد و سرکوفت ميزد که آدم را پيش از تمامشدن اعتراف، به غلطکردن ميانداخت. اعتراف به بيبي هم دربار? هر اتفاق ديگري ميتوانست مثل زايمان در آب باشد، اما ايندفعه با توجه به حساسيت موضوع و بازشدن پاي غلامعلي، مثل زاييدن چندقلو بود.
- چند بچ? کوچک روي زمين و جلوي ميز نشسته بودند و با حسرت به ملوديکا (که سودابه در حال نواختنش بود) نگاه ميکردند. مثل شيپورچي کارتن پسر شجاع، چشمهايشان برق ميزد و از قيافهشان معلوم بود ميخواهند در يک لحظه، خفکي (يواشکي) شاسيهاي آن را فشار دهند و فرار کنند.
- محمد و احسان کتوشلوار پوشيده بودند؛ محمد شبيه ذوزنقه شده بود و احسان هم شبيه مکعبمستطيل کوچک.
- قدرتپلنگ براي اينکه به آقاجان ثابت کند قدرت از علم برتر است و آقاجان در انتخاب داماد خودش اشتباه کرده است، مثل داداشکايکو دستمال قدرتش را بست و جعب? بشقابها را تنهايي برداشت.
- پولهايي که روي سر عروس و داماد ريخته شدند، مثل برفي که در گرما ببارد قبل از رسيدن به زمين ناپديد شدند.
- قدرتپلنگ با اينکه هيکلش شبيه ببرِ کارتون دهکد? حيوانات بود، اما موقع رقصيدن چنان حرکات ظريفي از خودش ارائه ميداد و به قول دايي «ريز ميآمد» که خودش فکر ميکرد فلورتيشياي کارتون گاليور است.
- دايي و قدرتپلنگ بهزور دست آقاي دکتر (داماد) را گرفتند تا خارجي برقصد. جمعيت هم که براي ديدن ضايعشدن يک نفر ديگر سر از پا نميشناخت، با تشويقهاي خود دکتر را «هو دادند» (تحريک کردند) تا برود وسط. … آقاي دکتر حسابي از خجالت قرمز شده بود، اما به خاطر جَوسازي جمعيت و تشويقهاي خانمانسوز آقانعمت، يکدفعه جوگير شد و در يک حرکت ضربتي، کتش را درآورد تا با آهنگ «جيمي جيمي» برقصد. قبل از اينکه بتوانم آهنگ را عوض کنم، آقاي دکتر به دايي و قدرتپلنگ ملحق شد و هر سه با حرکات انتحاري خود، موجب انبساط خاطر جمع شدند. دايياکبر که ديد دست و پا زدنهاي آقاي دکتر بهخاطر لِنگ و پاچ? بلندش بيشتر به چشم ميآيد، براي جلب توجه، پاهايش را مثل هليکوپترِ توي هوا چرخاند؛ اما حرکتش بيشتر شبيه يک هواپيماي ملخي در حال سقوط بود. قدرتپلنگ هم مثل يک آدمآهني روغنکارينشده اداهايي درميآورد که اگر آدمآهنيها او را ميديدند، براي جبران آبروي از دسترفتهشان، مثل فيلم ترميناتور او را در کور? ذوب آهن ميانداختند.
- يکي از زنهايي که قيافهاش مثل داي? ناصرالدينشاه بود و دمِ در مراقب بود که هيچ مردي وارد زنانه نشود، نگذاشت بروم داخل.
- داي? ناصرالدين شاه (دربان قسمت زنانه) با التماس مرا صدا زد و گفت: «گوسفند (مخصوص قرباني) رفته توي مجلس زنانه.» بلافاصله مثل سوپرمن به طرف خانه دويدم.
- توصيفات خندهدار و بامزه: به جاي توصيف خشک و خالي، از زبان تصويري، طنزآميز، بامزه و آميخته با تشبيه و استعاره و تشخيص (جانبخشي به اشيا) استفاده کردن. مثال: «يه جوري دودِ سيگارشو بيرون ميداد که هر آن ممکن بود به جرم رانند? دودزا متوقف و به پارکينگ پليس منتقلش کنن.»، «جوري با هم کشتي ميگرفتن که نميشد تشخيص داد چند نفرن؟!»
- بيبي از حمام درآمد. آنقدر خودش را کيسه کشيده بود که رنگش با قبل از حمامرفتن صدوهشتاد درجه فرق کرده بود. صورتش قرمز شده بود و هنوز از روي پوستش، مثل آتشفشانهاي نيمهفعال، بخار درميآمد. آنقدر توي حمام مانده بود که احساس کردم ششهايش با محيط حمام سازگار شده و به آبشش تبديل شدهاند و حالا که بيرون آمده، ممکن است با کمبود اکسيژن مواجه شود.
- به خاطر پرحرفي از آروارههايش (مليحه) داشت بخار درميآمد.
- [آقاجان] براي خودش تران? «عزيز بشين به کنارم» را با سوت ميزد؛ اما چون بهخاطر روزه لبهايش خشک شده بود، به جاي صداي سوت، فقط صداي فوت درميآمد.
- مريم درِ قابلمه را برداشت و محتوياتش را يک لحظه با چشمهايش رصد کرد.
- فهميديم که [آقابرات] دور روز است بدون سحري روزه گرفته… فهميديم افطار هم چيز خاصي نخورده؛ به قول کتاب علوم، انگار اين دو روز با فتوسنتز زنده مانده است.
- درِ يخچال [خان? آقابرات] را که باز کردم، آدم را ياد شِعب ابيطالب ميانداخت؛ چون فقط دو حبهانگور روي يکي از طبقههاي خالي افتاده بودند و يک کاس? روحي آبِ يخ هم توي جايخي به چشم ميخورد. ميتوانست از يخچالش بهعنوان جاکفشي استفاده کند. از نوشتههاي روي کاسه معلوم بود آن را از مسجد براي حليم گرفته و کاسهاش را پس نداده است. آنقدر يخ زده بود که به جزئي از ديوار? جايخي تبديل شده بود و حتي اگر يخهاي سيبري ذوب ميشدند، يخ آن به اين زودي آب نميشد.
- بخاري که از ماشين [جوشآورده] بيرون ميآمد، از دور مشخص بود. حدس زدم احتمالاً خودِ وانت با مشاهد? رانندگي آقاجان، دود از کلهاش درآمده است.
- آقاجان بدون توجه به حرف آقابرات (که ميگفت ميل ندارد) به من گفت: «محسن! بدو براش کيک و آبميوه بگير؛ اين الانه که ضعف کنه جنازهش بمانه رو دست ما.» آقابرات با شنيدن اين جمله، همان نصف تواني هم داشت، از بدنش تصعيد شد.
- بيبي وضو گرفت و با چهرهاي روحاني و گامهايي آهسته، بهطرف سفره [افطار] آمد. نه تنها خودش هم باورش شده بود که روزه است، بلکه حتي فرشتهها هم ممکن بود با ديدن او به اشتباه بيفتند و ثواب کل اهالي کوچ? سيدي و محل? صدرآباد را براي او بنويسند.
- از لحظهاي که سيماخانم گفت براي سودابه هم از الان جهيزي? کامل جمع کرده است، بيبي هم در يک حرکت بدون توپ سعي کرد از آب گلآلود، براي دايياکبر پري دريايي که نه، ولي پفکماهي بگيرد.
- بوي غذا آنقدر هوسانگيز بود که بيبي هم به طور اتوماتيک از جاي خودش بلند شد.
- چند ماه بعد از اشغال کويت توسط عراق، بقي? کشورها مثل بچههاي مدرسه، عدّهکِشي کرده بودند تا پس از خوردن زنگِ سازمان ملل، با صدّام دعوا کنند. خوشبختانه، ايران اعلام بيطرفي کرده بود و موقع کُشتيگرفتن عراق و آمريکا، فقط تخمه ميخورد و نگاه ميکرد. حدود چند هفته قبل، عراق تسليم شده بود و قلدرهاي بينالمللي، وقتي يق? صدّام را گرفتند و دستش را پيچ دادند تا بگويد «غلط کردم!» صدّام هم همين را گفت؛ اما موقع فرار به کويت فحش داد و گفت: «باز به هم مِرسيم.» خلاصه، اينطوري بود که سيل ماشينهاي آوارگان کويتي که وضعشان از مايهدارهاي ما هم بهتر بود، به سمت ايران آمد.
- آقاجان براي اينکه ثابت کند مبل اشکالي ندارد، روي همانجا نشست و در حاليکه هر لحظه قدش کوتاهتر ميشد و انگار داشت توي مرداب غرق ميشد، گفت: «خا به همين مگه چي شده؟»
- هم براي آن دو (دايياکبر و سودابه) ناراحت بودم، هم براي آن بستنيهايي که نخورده آب شدند. شايد هم از خجالت آب شدند.
- فروشنده بعد از شنيدنِ اينکه چه کسي مرا فرستاده، دستش را برد توي يک کشو و چند مدل کراوات برايم از زير ميز درآورد. از من خواست تا کسي وارد مغازه نشده است، سريع انتخاب کنم. جوري مراقب اطراف بوديم که انگار ميخواستيم مواد ردوبدل کنيم.
- آقاجان که در اين چند لحظه دوباره با صدايي آهسته با صوت [قرآن] ميخواند و گوشش به ما بود، يکدفعه دند? حنجرهاش را عوض کرد و با دند? سنگين و پُرگاز به قرائت ادامه داد؛ يعني اينکه سرش به عبادت گرم است.
- آقاجان به مامان گفت: اين بچ? مفتخورت اگه يکبار ديگه از اسرار من تو مغازه حرف بزنه، مثل خيش گاوآهن با طناب پشت وانت اکبر مبندمش و تا طبر (روستايي در بجنورد) روي زمين مکشمش تا زمينا رِ شخم بزنه.
- سودابه يک آهنگ ديگر هم زد که از نحو? آهنگزدنش نفهميديم چه آهنگي است. من معتقد بودم آهنگ «هوشيار و بيدار» است، محمد ميگفت آهنگ «آمريکا، آمريکا، ننگ به نيرنگ تو» است، بيبي ميگفت که «ننه گلمَمّد» است، مامان هم ميگفت که «مادر برام قصه بگو» است، دايي ميگفت: «دايهدايه وقت جنگه» است و آقاجان ميگفت آهنگ «عمله دستهدسته» است. به هر حال، زندايي اجراي همين آهنگ مبهم را به پدر و مادرش هديه کرد که در راه هنر، هميشه حامي او بودند. دايياکبر که تحت تأثير اين اجرا قرار گرفته بود … اسکناس بدون گوشهاي را که از آقاجان شاباش گرفته بود، به زندايي تقديم کرد.
- احساس کردم الان است که [آقاجان] دست مرا بگيرد و ببرد مغازه و از پنک? سقفي مغازه حلقآويزم کند و درج? چرخش آن را هم روي دور تند بگذارد.
- [آقاجان براي بيبي] يک تخت دست سوم از سمساري خريد. تخت بيبي آنقدر کهنه بود که معلوم بود حتي موريانههاي توي آن هم سنشان از بيبي بيشتر است و دارند با دندان مصنوعي چوب