لبخند شاعر، قسمت دوم

 

 

مجمعي کردند مرغان جهان

آنچه بودند آشکارا و نهان

جمله گفتند اين زمان در دور کار

نيست خالي هيچ شهر از شهريار

چون بود که اقليم ما را شاه نيست

بيش ازين بي‌شاه بودن راه نيست

يک‌دگر را شايد ار ياري کنيم      

پادشاهي را طلب کاري کنيم

 

اين بيت‌‌ها در ابتداي کتاب منطق الطير عطار نيشابوري است. اگر حوصله کتاب خواندن و به ويژه شعر خواندن نداريد، خوشحال باشيد که آدم‌هاي بي‌کاري مثل من هستند که بنشينند و کتاب‌هايي مثل منطق‌الطير را بخوانند  و خلاصه‌اش را در دوسه جمله بنويسند.

اگر حال کتاب خواندن نداريد، دست کم همين چهار بيت بالا را بخوانيد، تا متوجه بشويد که ماجرا از اين قرار است که پرندگان، دور هم جمع مي‌شوند و عقل‌شان را روي هم مي‌ريزند و آخرش به اين نتيجه مي رسند که مملکت، شاه لازم دارد.

بعد هم با راهنمايي هدهد، متوجه مي‌شوند که شاه آنها، سيمرغ است که پشت کوه قاف آشيان دارد:

 

هست ما را پادشاهي بي خلاف

در پس کوهي که هست آن کوه قاف

نام او سيمرغ سلطان طيور

او به ما نزديک و ما زو دور دور

 

 

اي کساني که منطق الطير خوانده‌ايد و متون عرفاني خوانده‌ايد و چه خوانده‌ايد و چه‌ها خوانده‌ايد! حالا وسط مطلب نپريد که اين داستان تمثيلي است و عطار دارد سير و سلوک عرفاني را مطرح مي‌ کند و اين جا اصلاً بحث شاه و استبداد سلطنتي نيست.

يادتان باشد که وقتي با طنزنويس و مطلب طنز سر و کار داريد، ناگزيريد همه چيز را يک جور ديگر ببينيد حتي سيمرغ را ، حتي کوه قاف را .

در کتاب « هزاره دوم آهوي کوهي » که مجموعه سروده‌هاي دکترشفيعي کدکني است، در صفحه ۱۵۶شعري آمده است به نام «سيمرغ» . در اين شعر، خوشبختانه سيمرغ از پشت کوه قاف آمده و در خيابان و ميدان و جلوي چشم پرندگان است و :

هم? مرغان گفتند:

«خوشا ما!

                            که در آن سايه سيمرغ

                                                       سعادت را مي‌پيماييم

و دريغا پدران‌مان که ازين خاطره محروم شدند.»

اين خبر خيلي خوبي است. همه شادند و از خوشحالي نمي‌دانند بخندند يا گريه کنند:

باغ‌ها نيز چنين مي‌گفتند

مردمان نيز همين مي‌گفتند

شادماني شان آميخته با هق هق شان، هاياهاي

 

در داستان عطار، از آن همه پرنده که به جست و جوي سيمرغ رفته‌اند، عده‌اي در ميانه راه باز‌مي‌مانند و عده‌اي تلف مي‌شوند و در نهايت در کوه قاف، « سي مرغ» يعني (۳۰مرغ) باقي مي‌ماند و متوجه مي‌شوند که اين سي مرغ، همان سيمرغ است .

اما در شعر دکتر شفيعي کدکني، سيمرغ خودش آمده و در ميان پرندگان و مردم شهر است و به تعبير نامه‌هاي اداري، حضور به هم رسانده است!

اما نتيجه اين حضور به هم رساندن سيمرغ، يک جوري است که انگار خيلي هم خوشايند نيست و عرض مي‌شود به حضورتان :

حاليا پُر شده هر سو ز حضورِ سيمرغ

زندگي بر همه مرغان تنگ آمده است

نيز بر مردم شهر

و پَر و پيکرِ سيمرغ شده لحظه فزاي.

 

يعني سيمرغ هر لحظه بزرگ‌تر مي‌شود و جاي همه را تنگ کرده است، آن چنان که همه به تنگ آمده‌اند و به قول معروف به زبان آمده‌اند که:

 

همه مي‌گويند: « آن روز چه روزي باشد

که دگرباره سوي قاف برآيد سيمرغ،

قحطي آورده و بي برگي و تنگي به سراي.»

 

اگر دل‌تان خواست بقيه شعر را خودتان بيابيد و بخوانيد.

 

 

 

لبخند شاعران، قسمت نخست

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=313220
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.