پسرم يک کمي رعايت کن
پسرم، يک کمي رعايت کن
کمتر از اين و آن شکايت کن
تا به کي قهر و شکوه پردازي
گله از همکلاس و هم بازي
سام و عرفان و پوريا که بَدَند
مابقي هم که لوس و نابَلَدَند
قاتل و جانياند و خون آشام
نادر و ماني و سعيد و پيام
همگي اتّحاد پيشه کنند
تا که خون تو را به شيشه کنند
ميدهندَت فشارو زجر و عذاب
همه غير از «امينِ» توي کتاب!
همه با تيغ و دِشنهاند چرا؟
يا به خون تو تشنهاند چرا؟
هيچ در خاطرِ دقيقِ تو نيست
که چرا يک نفر رفيق تو نيست؟
پس چرا زان همه دِراکولا
يک نفر هُل نداده است تو را؟
در عوض، از چه گشته هر باره
کُت و شلوارِ دشمنان، پاره؟
يا چرا نيست زان همه ظالم
پَک و پهلوي يک نفر، سالم؟
تو فقط خوبي اي پدر؟ روراست
مطمئنّي که مشکل از آنهاست؟
مطمئنّي به نسبه يا مطلق
که تو حقي و مابقي ناحق؟
تو چه کردي که با تو سنگيناند؟
پشتِ يک ميز، با تو نَنشينند؟
کاشکي چون مدير، قاضي بود
لااقل ناظم از تو راضي بود
دو وجب طول قدّ و اين همه شرّ
واقعاً نوبري تو جان پدر!
رفوزهها، کتاب نيستان