تو نميري

 

 

چندي ا‌ست کمي تيره و تارم تو نميري

چون آينه پشت غبارم تو نميري

با آجر و گچ، آهن و سيمان اتاقم

از چارطرف زير فشارم تو نميري

دلتنگ چنين‌ام که تو دلتنگ چناني

کم مانده که چون ابر ببارم تو نميري

يک شانه مردانه نديدم که در اين شهر

يک لحظه بر آن سر بگذارم تو نميري

با غير مباد اين‌که بگويند: «به ما چه؟»

زخم دل خود را نشمارم تو نميري

با اين‌که نرنجيده‌ام از شخص تو اما

از غير تو بسيار شکارم تو نميري

گويند بميريد که در مرگ رهايي‌ست

من حوصل? مرگ ندارم تو نميري

در کشور من قحطي مرد است که بايد

در باغچه‌ام تخم بکارم تو نميري

ديري‌ است که جز درد جدايي نکشيدم

بدجور در اين شهر خمارم تو نميري

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=313203
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.