بوقلمون | منوچهر احترامي
منوچهر احترامي همهفنحريف بود. قديميها ميگفتند «جامعالاطراف». نويسندگي براي بزرگسالان، نويسندگي براي کودکان، تحقيق و تتبع ادبي، شاعري (در انواع موزون، کموزن يا همان نيمايي، بيوزن يا همين سپيد، فولکلور و…) و خيلي کارهاي ديگر، تنها بخشي از کارهايي بود که منوچهر احترامي انجام داده بود و ميداد. اين اواخر، با اينکه قريب به هفتاد سال داشت، مثل جوانهاي بيست ساله (بيست سالههاي ديروز البته، نه بيست سالههاي امروز) قوّت و حدّت داشت. البته تخصص اصلياش اين بود که حقش را بخورند! گمان ميکنم اگر مطالبات مادي و معنوياش را از مطبوعات و ناشرين مختلف وصول ميکرد، ميتوانست هم? طنزنويسهاي زنده را نان بدهد. احترامي تاريخچ? زند? طنز معاصر بود. روحش شاد.
هر آنکه بوقلمون گشت و رنگرنگ آمد
مقام و جاه و زر و ثروتش به چنگ آمد
کسى که بىجهت از خرج زندگى ناليد
به نزد اهل خِرد حرف او جفنگ آمد
اگر به کشور ما قالى از هلند آرند
عجب مدار، وکيل خوى از فرنگ آمد
در اين زمانه نهتنها منم گرسن? شهر
هر آنکه گشت معلّم، سرش به سنگ آمد
فشار زندگى آنقدر ماند بر دوشم
که پاى طاقت من سست گشت و لنگ آمد
اتاقْ تنگ و يقه تنگ و راهِ روزى تنگ
ز تنگناى جهان جان من به تنگ آمد
چو بنده عاقبتش روشن است هر شخصى
که برد نسيه و با کاسبان به جنگ آمد
*
نگار من که به مکتب برفت و خط بنوشت
ز سوى مدرسه مست آمد و ملنگ آمد
مرا ميان رهش ديد و راه دل را زد
به سوى مخلصش آمد، چه شوخ و شنگ آمد
در آن ميانه عيالم ز دور پيدا شد
همان که شهد لبش بهر من شرنگ آمد
کشيد نعره که «آى بىحياى اکبيرى»
صدا نگو، که چنان غرّشِ پلنگ آمد
گرفت لنگ? اُرسى و بر سرم کوبيد
چنانکه از دهنم بانگ ونگونگ آمد
شبش ميان من و خانمم جدلها بود
ولى ز خان? زاهد نواى چنگ آمد