مختصر توکپايي توي کفش شاعران مداح | عماد خراساني
آعماد خراساني از شاعران دلسوخت? معاصر است. از آنها که تا عاشق نباشي متوجه احوالشان نميشوي. مثل هر شاعر مشهدي ديگر مقاديري شعر طنز، با لهجه و بيلهجه دارد. يک نمون? بيلهجهاش را بخوانيد که طرح و ساختي طنزآميز هم دارد.
…پس کندري زمين خدمت ببوسيد و برخاست و اين قصيد? فريده را خواندن گرفت، زيرا در آغاز شب از درد دندان امير خبر يافته و اين چکامه پرداخته بود:
دگر رهم شده بيدار چشم بخت امشب
که رهنمون سوي خورشيد شد مرا کوکب
بلي، چو کوکب ياري کند عجب نبود
رخ امير ببينند چاکران هر شب
رخ امير درخشانتر است يا خورشيد؟
بگو به منکر بينور تا گشايد لب
هر آن بلا که بخواهد خدايناکرده
تو را رسد، به تن «کندري» فتد، يارب
ز سبلتان تو کوته مباد يک سر موي
کدام سبلت ايشان رسيده تا غبغب
ز سبلتان تو هر موي خنجري باشد
چو سيخ گردد بر روي لب به وقت غضب
ز سهم آن پرد از چشم دشمنانت خواب
شود ز تيز?ِ آن ريش متّکا هر شب
تو را ظرافت راييست آنچنان که از آن
براي مور توان ساخت نيمشب جورَب(!)
شود مرکّب چيني و دست ماني خشک
کشد چو نقش بديعت سوار بر مرکب
شود به طعم چو ترياک اگر عسل گيرند
در آنزمان که تو را ميکشد زبانه غضب
وگر تو بر سر مهري و لطف، از حنظل
شگفت نيست که سازند چاکرانْت رطب
تو را ست رقّتِ قلبي که از گلول? تو
شکار بيم ندارد به مرتع و مشرب
هَمَت مناعت طبعي که گيري و بخشي
سه بار هديه و صد بار وعد? منصب
ز عدل و داد تو در دور? تو هيچ کلاغ
نديدهام که زند بر پنير و گردو لب
نه شاهباز به تيهو فروبرد چنگال
نه بر کبوتر قرقي فروکند مَخلب
نه گربه گيرد گنجشک و نه شغال خروس
به ترک عادت، آن قرص ميخورد، اين حب
وگر رسد به سر راهِ گربهاي موشي
به سينه دست نهد گربه با کمال ادب
کند تعارف و گويد: «شما بفرماييد»
سپس رود به جلو موش و او روان ز عقب
به غير فتن? چشمِ سياهِ مهرويان
کسي نه فتنه ببيند، نه شور و شين و شغب
برابرند دگر پينهدوز و القاني
برادرند دگر ترک و فارس، کرد و عرب
تويي که ساوه انارش به نيکوييست مثل
تويي که از مَه شعبان عقب فتاده رجب
تويي که تُرک به نان نام داده است چورک
و يا عرب به اوزوم نام کرده است عنب
تويي که فتح و ظفر شد به نام اسرائيل
به ظرف شش شب و شش روز، وز تو نيست عجب
تويي که گيوه خريدهست ميرزا جعفر
تويي که ريش حنا بسته است حاج رجب…
چه مدح گويم کاندرخور تو باشد آن؟
که من طبيبم و کارم علاج نوبه و تب
مؤثر است مرا نسخه بهر نقرس و باه
مجرب است دعايم براي دفع جرب
چو آمدم پي درمان حضرت بونصر
به کار خويش اگر رو کنم بود اصوب
خدايگانا! من گرچه بوعلي گردم
به حق نيام سببي بيش از هزار سبب
چو وصف قدر و کمالت نميرسد به کمال
ز جان و دل به دعا ختم ميکنم مطلب
الا که از پس اسفند تا بوَد نوروز
الا که تا قمر آيد به خان? عقرب
الا که تا بوَد انگشتِ کوچکِ پاها
هميشه ميخچه و بادکرده نيموجب
الا که سوي ترقي ز راه دانش و فضل
کمي چاخان بود و رو، هزار بار اقرب
الا که تا نشده صنعتي هنوز اين ملک
دگر به مفت گران بشمرند شعر و ادب
الا که تا بوَد از شير، ماست، دوغ، کره
الا که تا به زنان مايل است مرد عزب
بهار خاطر بونصر را مباد خزان
هماره زندگياش جفت کام و عيش و طرب
چلوکباب محبان ز دولتِ تو بهراه
چنانکه بهر? خصمانْت جوع باد و تعب
برم چکامه به پايان و بهر حسن ختام
سلامت تو بخواهم به جان حسن طلب
چون ميرمشعل کندري چکامه به پايان برد، صداي آفرين و احسنت از حاضران برخاست و شگفتيها نمودند. جز امير بونصر که همچنان دست بر گونه داشت و شکايت هزارگونه…