کالاي ايراني، حمايتت مي‌کنيم

با صداي زنگ ساعت از خواب پريدم. ساعت را نگاه کردم. عقربه‌ها، دراز به دراز ايستاده بودند و ساعت هم داشت توي سر خودش مي‌زد. زنگش را قطع کردم و گذاشتمش زير بالشتم. چرا بايد چهاردهم فروردين بيافتد شنبه؟ الان اگر خارجي بودم تاظهر مي‌خوابيدم.

 ياد آن رئيس فهميده‌ام افتادم که روز قبل از تعطيلات گفت هرکس روز چهاردهم نيامد و يا ديرآمد، ديگر نيايد… پسرک هنوز مهر روي مدرکش خشک نشده، آمده رئيس شده. حالا تو ژنت خوب است و ژن ما بنجل، بايد بيايي اُرد ناشتا بدهي؟

به زحمت از جايم بلند شدم. دست و صورتم را گربه شور کردم. حوله را از روي صورتم برداشتم که همسرم را ايستاده روبرويم ديدم. گفت: « صبحونه‌ات رو گذاشتم روي ميز، کت و شلوارت رو هم گذاشتم روي صندلي. بخور و بپوش و به سلامت. سر و صدا هم نکن که مي‌خوام بخوابم. بهت خوش بگذره عشقم. سعي کن روز اول کاري لبخند بزني. خداحافط! »

اصلا حس و حال صبحانه خوردن را نداشتم. چاي را هورت کشيدم، لباسم را پوشيدم و از خانه بيرون رفتم. تا اداره راه زيادي نبود و مي‌شد نيم ساعتي پياده رفت و رسيد. از در خانه که بيرون آمدم، تصميم گرفتم که پياده بروم و سهم کوچکي در پاکيزگي هواي شهرم داشته باشم. همين‌ جور داشتم سهمم را ايفا مي‌کردم که به اداره رسيدم. پارچه‌ بزرگي بالاي در نصب کرده بودند. از اين طرف خيابان نمي‌شد درست خواند. تعجب کردم که چه عجب مسئولان اداره عقلشان رسيده و سال نو را تبريک و به ما خير مقدم گفته‌اند. جلوتر رفتم و توانستم بخوانم:

«ضمن تبريک سال نو، به اطلاع کليه کارکنان و مراجعه کنندگان عزيز مي‌رساند، در راستاي حمايت از کالاي ايراني، ورود افراد با هرگونه کالاي غير ايراني به اين مکان ممنوع مي‌باشد.
رياست شرکت صادرات و واردات بِرَند زادگان اصل خارج بنيان»

بر روي کلمه‌ي «خارج» يک ضربدر قرمز رنگ بزرگ زده بودند و بالايش نوشته بودند: «داخل»
همان طور که حواسم به نوشته‌هاي پارچه‌ي نصب شده بود و از خيابان رد مي‌شدم، با صداي بوقي ممتد از جا پريدم و توي جوي آب افتادم. معلوم نبود که وانت بود يا موتور که اين همه بار زده بود؟ آن هم با اين سرعت و خلاف جهت خيابان! به هزار بدبختي خودم را از جوي آب بيرون کشيدم و آمدم به موتور سوار بد و بيراه بگويم که منصرف شدم. روز اول کاري بود و نبايد با اين حرف‌ها شروع شود. لنگ لنگان سمت درِ ورودي قدمي برمي‌داشتم و هرقدم از اينکه هنوز زنده‌ام،  دانه‌ي شُکري مي‌کاشتم که نگهبان جلوي راهم را گرفت.
سلام کردم و سال نو را تبريک گفتم. خواستم داخل شوم که گفت: «کجا؟» و با دست خيابان را نشانم داد.
به خيابان نگاه کردم. يک خوردرو شاسي بلند غير ايراني ترمز کرد. رئيس ايراني‌مان با کت و شلوار غير ايراني، در حالي که بوي ادکلن غير ايراني‌اش هوش از سرمان مي‌برد، پياده شد و با کفش‌هاي غير ايراني راه افتاد و آمد به طرف ما. ساعت غير ايراني‌اش را نگاه کرد و با لهجه ايراني غليظي گفت: «اين موقع صبح بايد سر کارتان باشيد. اينجا چه کار مي‌کنيد؟»

بدون اين که منتظر جواب بماند راه افتاد و به دربان شرکت که تا کمر خم شده بود، گفت: «يادتان هست ديگر؟ ورود هرگونه کالاي غير ايراني ممنوع است.»

داخل شدنش را با نگاهم دنبال کردم و ديدم که توي آسانسور رفت و از ديدگان رمق کشيده و حيران من پنهان شد. يادم آمد که سلام نکرده و تبريک عيد نگفته‌ام و مطمئن شدم که تاثير بدي روي حقوق و مزايايم خواهد گذاشت.

راه افتادم بروم داخل که دوباره نگهبان جلوي راهم را گرفت و گفت: «کجا؟»

گفتم: «خونه‌ي آقا شجاع، خب معلومه ديگه، مي‌رم سرکارم.»

گفت: «خوشمزگي نکن، مگه نديدي رئيس چي گفت؟ سواد هم که داري و پارچه‌ به اين بزرگي رو خوندي!»

گفتم: «خب که چي؟»

گفت: «به ما گفتن همه رو بايد بگرديم تا کالاي غير ايراني نداشته باشن. »

گفتم: « خب بيا بگرد.»

جيب‌هايم را خالي کردم و نشانش دادم.

کُت و شلوارم را نگاه کرد و گفت: « بيا، اينجا نوشته ساخت چين! »

گفتم: «بي خيال بابا. کالاي چيني که ديگه غير ايراني حساب نميشه. کشور دوست، همسايه و برادر است ديگر. »
گفت: «بِکَن! »

گفتم: «چي را بکَنم؟»

گفت: «کت و شلوارت را بکَن»

گفتم: «چي را بکَن؟ من زن دارم، بچه دارم، بزرگ دارم، کوچک دارم. »

گفت: «ما ماموريم به انجام وظيفه. اگه مي‌خواي بري تو، بايد فقط کالاي ايراني داشته باشي. »

زور زدم تا يادم بيايد که کدام لباس زيرم را تنم کرده‌ام. يادم آمد همان زير شلواري‌ام است که سر زانويش پاره شده بود و همسرم با هنرمندي‌اش، از آن يک لباس زير زيبا درآورد. در دلم به همسرم افتخار کردم و به خودم بابت انتخاب چنين همسري تبريک گفتم.

کت و شلوار و پيراهن را درآوردم و تحويل نگهبان دادم و گفتم: « مي‌بيني که، بقيه لباس‌هام ايراني و همسردوزه. حالا مي‌تونم بروم داخل؟»

گفت: « با اين وضع کجا مي‌خواي بري؟ خانواده از اينجا رد مي‌شه. »

گفتم: «خودت گفتي دربيارم. حالا چه کار کنم؟»

سرش را جلو آورد و درگوشم گفت: « اگر خيلي برات مهمه که داخل بشي، من يک دست پيراهن و شلوار ايراني دارم و براي اينکه کارت راه بيافته مي‌تونم بهت بفروشم. دوسه بار بيشتر نپوشيدم. نگاهش کن، اگر هفت گوشه‌ دلت راضي بود، ۲۰۰ بده. الان خودم بخوام بخرمش بايد دوبرابر پولش رو بدم. فقط چون خاطرت عزيزه ها. وگرنه خودم ۱۰ سال ديگه مي‌پوشمش.»

لباس‌ها را از دستش گرفتم. اگر زنم بفهمد که براي اينها ۲۰۰ داده‌ام، پوستم را مي‌کند. اما مگر چاره ديگري داشتم؟
گفتم: « اين قدر پول ندارم، بگذار بپوشم، فردا پولش را مي‌دهم.»

کارت خوانش را جلويم گرفت . گفت: «بفرما.»

نگاهي به کارت خوان و نگاهي به چهره‌ مصممش انداختم وگفتم: «خداراشکر، فکر همه جايش را کرده‌اي. طغاري بشکند، ماستي بريزد، جهان گردد به کام کاسه ليسان.»

کارت کشيدم و آمدم داخل شوم، گفت: «کجا؟»

 گفتم: «ديگر چه مرگت است؟»

کفش‌هايم را نشان داد و گفت: « کفش‌هات داد مي‌زنه که چينيه. ۲۰ برات آب مي‌خوره.»
دوباره کارت کشيدم و دمپايي پلاستيکي را پايم کردم و راه افتادم که گفت: «کجا؟»

با عصبانيت نگاهش کردم و داد زدم: «ديگه چي؟»

با لبخند جواب داد: «روز خوبي داشته باشين، خوب نيست که روز اول کاري با عصبانيت وارد بشيد. لبخند بزنيد لطفا.»

با لباس‌هايي که به تنم زار مي‌زد و دمپايي پلاستيکي وارد اداره شدم. اگر خودم نمي‌توانستم بخندم، لااقل با اين قيافه‌ام موجبات خنده ديگران را فراهم آورده بودم.  جلوي آسانسور ايستادم. دکمه را زدم. نگهبان گفت: «استفاده از آسانسور ممنوع است.»

گفتم: «چرا؟ »

گفت: «براي اين‌که همه چيزش غير ايراني است. آقاي رئيس گفته‌اند تا وقتي که همه قطعاتش ايراني نشده، کسي حق ندارد سوارش شود.»

گفتم: «اما ديدم که خودش سوارشد.»

انگشتش را روي بيني‌اش گذاشت و گفت: «هيسسس! من که چيزي نديدم.»

پله‌ اول را که بالا رفتم تازه ياد درد پايم و جوي آب افتادم. پله‌ها را نگاه کردم. کي حال دارد پنج طبقه را از پله برود؟

با هر بدبختي که مي‌شد، پنج طبقه را بالا رفتم.  وارد اطاق که شدم صداي خنده و قهقهه اتاق را پر کرد.

نگاهي به خودم انداختم و سر و وضع بقيه را هم که نگاه کردم، از خنده منفجر شدم. فهميدم که کار و کاسبي نگهبان اداره حسابي سکه بوده است. آن قدر مسخره بازي درآورديم و ديد و بازديد عيد کرديم که يک دفعه از صداي قار و قور شکمم فهميدم که ظهر شده‌است. ساعت را نگاه کردم. وقت نهار شده بود. صبحانه‌ درستي هم نخورده بودم و زنگ ساعت بيولوژيکي بدنم مي‌گفت که وقتش است. به سمت غذاخوري که رفتم، بوي کباب نزديک و نزديک‌تر مي‌شد. دلم خوش بود که چلوکباب يک غذاي ايراني است و با اين همه بدبختي امروز، يک دل سير از عزا درمي‌آورم. ظرف غذا را بردم و جلوي آشپز گرفتم. او هم يک قاشق سماق توي ظرفم ريخت و گفت: «به سلامت!»

گفتم: «همين؟»

گفت : «نخير.آسمون و زمين.»

گفتم: «پس چلوکبابش چي؟»

گفت: « مگه دستور رو نمي‌دوني؟ برنجمون هندي بود، گوشتمون برزيلي. همش ممنوعه»
گفتم: «پس اين بوي کباب چيه راه افتاده؟ نکنه براي ازمابهترونه؟»

گفت: « بوي کباب هست، ولي دارن خر داغ مي‌کنن» و همه زدند زير خنده.

گفتم: «لااقل يک گوجه فرنگي بدين با سماق بخوريم.»

دندان بالايش را روي لب پايين گذاشت و گفت: « هيسسسس. مواظب باش ديگه اسمش رو نياري. اين ديگه اسمش هم فرنگيه.»

انگشتم را خيس کردم و توي سماق گذاشتم و در دهانم فرو کردم. ترش بود و مقداري هم مزه کاه مي‌داد. اما از هيچي بهتر بود. شايد هم مزه‌ي بد از انگشت کثيفم بود نه از سماق.

سماق را توي جيبم ريختم و راه افتادم به سمت اتاق. اول بايد مي‌رفتم و دستم را مي‌شستم تا با خيال راحت بتوانم سماقم را بخورم.

توي راهرو عده زيادي جمع شده بودند و سروصدا مي‌کردند. درِسرويس قفل بود. روي در، يک کاغذ زده بودند که نوشته بود: «به علت وجود توالت فرنگي در اين مکان، تا اطلاع ثانوي و تغييرات لازم، استفاده از سرويس بهداشتي ممنوع مي‌باشد. »

اين يکي را ديگر نمي‌شد کاري‌ کرد. با دست کثيف که نمي‌شود سماق خورد. يادم آمد که پارکي نزديک اداره هست و مي‌شود از سرويس بهداشتي‌اش استفاده کرد. همان جا دراز لقمه‌اي هم مي‌گيرم و مي‌خورم از شر اين سماق هم راحت مي‌شوم. پله‌ها را با عجله پايين رفتم. به در خروجي که رسيدم، باز هم چند نفري ايستاده بودند و سروصدا مي‌کردند. در بسته بود و نگهبان هم جلويش ايستاده بود. روي در، کاغذي چسبانده شده و رويش نوشته بود: « از آنجايي که اين در غير ايراني مي‌باشد، هرگونه استفاده و ورود و خروج از آن ممنوع است. تمامي کارمنداني که هنگام ورود از آن استفاده کرده‌اند، متخلف بوده و يک ماه از حقوقشان کسر خواهد شد.»

برگشتم و روي يکي از پله‌ها نشستم. سعي کردم گرسنگي و درد و کثيفي را فراموش کنم. مقداري سماق از جيبم درآوردم و شروع به مکيدن کردم.

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=311517
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.