تقديم به حضرت ابوالفضل (ع)
لبخند زد به خواهش لبها و تشنه ماند
دريا رسيد بر لب دريا و تشنه ماند
آخر شکافت مشک و به خاک اوفتاد آب
چکچک چکيد بر سر دنيا و تشنه ماند
ابر آمد از تمامي عالم، سياه و سرد
شد خيس از تنفس رويا و تشنه ماند
از چشمههاي چشمش دريا پر آب شد
حسرت گذاشت بر دل صحرا و تشنه ماند
دنيا چه در برابر خود ديد؟ مشک آب
افتاد در برابر سقا و … تشنه ماند
رازي است راز دوست که غير از لب است و آب
نگشود پيش غير، معما و تشنه ماند
آن ابر تير خوردهء افتاده روي خاک
باريد روي تشنگي ما و تشنه ماند
دريا دويد تا لب عباس و بازگشت
ماهي رسيد تا لب دريا و تشنه ماند