نگاهي به شوخ‌طبعي در شاهنامه قسمت چهارم

دفتر يکم (قسمت چهارم: از خواستگاري تا ازدواج زال و رودابه)

 

پيش‌گفتار ( از قسمت اول)

در اين يادداشت‌ها، نگاهي مفصّل خواهيم داشت به انواع شوخ‌طبعي و طنز در شاهنام? فردوسي (به تصحيح دکتر جلال خالقي مطلق) و فعلاً با آوردن ابيات واجد شرايط و تفسير و تأويل صادقان?! آنها (از آغاز دفتر يکم تا پايان دفتر ششم) آهسته و پيوسته و با صبر و حوصله‌اي استثنايي! پيش مي‌رويم تا به حول و قو? الهي از اين مرحل? دشوار و طاقت‌فرسا با موفقيت و سربلندي و سلامت! عبور کنيم. در نهايت يعني پس از يادداشت پاياني دفتر ششم، ان‌شاءالله ضمن بازنشر چند مقال? علمي-دانشگاهي درست و حسابي از اهل فن، طنز مخصوص فردوسي در شاهنامه را تحقيقاً تحليل و بررسي خواهيم کرد. شايان ذکر است شوخ‌طبعي و طنز فردوسي در شاهنامه، غالباً از نوع طنز فلسفي و تلخند حکيمانه و طعن? هدفمند! به رفتار جهان است؛ البته بعد از ولادت باسعادت «زال» شوخ‌طبعي و طنّازي فردوسي خيلي بيشتر گل مي‌کند و از آنجاي شاهنامه به بعد، ابيات خنده‌آور و نشاط‌انگيز و طنزآميز محسوس‌تري خواهيم داشت، ولي ما لابد از اول شاهنامه شروع کرده‌ايم و هر جا سخني به نظرمان ردّي از شوخي يا طنز داشته، حتّي از نوع کمرنگ يا نامحسوسش! آورده‌ايم تا به سهل‌انگاري و کم‌کاري متهّم نشويم؛ اميدواريم تشخيصمان درست و حسابي بوده باشد. صادقانه اعتراف مي‌کنيم در مواردي براي اين‌که به هدف مطلوبمان برسيم، ناگزير بوده‌ايم ابياتي که خودشان به تنهايي هيچ شوخي يا طنزي ندارند ولي حاوي اطّلاعات راهنما و مکمّل حياتي و مهّم مرتبط با شوخي و طنز مورد نظرمان هستند را هم بياوريم تا حقّ مطلب به‌ خوبي ادا شود و هم? خوانندگان ان‌شاءالله آن را دريابند؛ بنابراين پيشاپيش به علّت اين معذوريت! از شما عزيزان صبور و بزرگوار، از صميم دل و جان عذر مي‌خواهيم.

 

يادآوري

«از ميان هم? نوشته‌هاي نياکان ما ايرانيان که از دستبرد زمانه جان به‌در برده و به دست ما رسيده‌اند، هيچ نوشته‌اي اهمّيت شاهنام? فردوسي را در شناخت تاريخ و فرهنگ و ادب و هنر و بينش‌ها و آيين‌هاي باستان ايران و زبان و ادب فارسي و هو?ّت ملّي ما ندارد.» (دکتر جلال خالقي مطلق)

«طنز شاهنامه براي قهقهه نيست، براي شادابي يا خوشحال‌کردن انسان است. هرچند شاهنامه به عنوان اثري حماسي معروف است ولي بسياري از انواع ادبي از جمله تعليمي، غنايي و حتي طنز در آن موجود است، آن هم در بهترين شکل ممکن.» (قدمعلي سرامي)

 

آغاز قسمت چهارم

منوچهر (ص۲۰۷-۲۰۵)

نام? ترحّم‌‎آميز هنرمندانه و آميخته با طعنه‌هاي رندان? زال به پدرش سام براي خواستگاري رودابه (يا شرح سرگذشت زال بعد از دور انداخته شدنش به لطف پدرش (سام) به علاو? ماجراي سوزناک دلباختگي‌اش به رودابه):

ز خطّ نخست آفرين گستريد

بران دادگر کآفرين آفريد

از او باد بر سام نيرم درود

خداوند گوپال و شمشير و خود

به مردي هنر در هنر ساخته

خرد از هنرها برافراخته

من او را به سان يکي بنده‌ام

به مِهرش روان و دل آکنده‌ام

ز مادر بزادم بدانسان که ديد

ز گردون به من‌بر ستمها رسيد

پدر بود در ناز و خزّ و پرند

مرا برده سيمرغ بر کوه هَند

نيازم بدان کو شکار آورد

ابا بچّگان در شمار آورد

همي پوست از باد بر من بسوخت

زمان تا زمان خاک، چشمم بدوخت

همي خواندندي مرا پورِ سام

به اورنگ‌بر سام و من بر کنام

چو يزدان چُنين راند اندر بُوِش    (بُوِش: سرنوشت)

برين گونه پيش آوريدم روش

کَس از دادِ يزدان نيابد گريغ      (گريغ: گريز، فرار)

اگر خود بپرّد برآيد به ميغ

سنان ار به دندان بخايد دِلير

بدرّد از آواز او چرمِ شير

گرفتار فرمان يزدان بود

وُگر چند دندانْش سندان بود

يکي کار پيش آمدم دلشکن

که نتوان ستودنْش بر انجمن

پدر گر دليرست و نَراژدهاست

اگر بشنود راز کهتر رواست

من از دختِ مهراب گريان شدم

چو بر آتش تيز بريان شدم

ستاره شب تيره يار منست

من آنم که دريا کنار منست

به رنجي رسيده‌ستم از خويشتن

که بر من بگريد همي انجمن

اگر چه دلم ديد چندين ستم

نخواهم زدن جز به فرمانْت دم

چه فرمايد اکنون جهان‌پهلوان

گشايم ازين رنج و سختي روان

استفاده از شگردهاي طنزآفريني: اغراق (بزرگنمايي) و تخفيف (کوچکنمايي)، توصيف‌هاي بامزه، تشبيهات مليح و کناي? رندانه

 

منوچهر (ص۲۰۷)

نمود تيز?ِ آتش عشق زال به رودابه و عجله‌اش براي هر چه زودتر سرگرفتن اين وصلت در گسيل‌کردن قاصد نامه‌بر با سه ‌اسب ]به نزديک پدرش سام[:

سُواري به کردار آذرگُشَسب       (آذرگُشَسب: آتش تند و تيز، صاعقه)

ز کاول سوي سام شد بر سه اسب

بفرمود گفت: ار بماند ?َکي

نبايد تو را دم‌زدن اندکي

به ديگر پلنگ اندر آي و بَرو

بدينسان همي تاز تا پيش گَو

استفاده از آراي? تشبيه (سواري به کردار آذرگُشَسب)؛ استفاد? از آراي? استعاره (پلنگ: اسب)

 

منوچهر (ص۲۰۸)

خواندن سام، نام? ]فوق‌الذّکرِ[ پسرش زال را و طعن? طنزآميزش به خواست? او:

سپهدار بگشاد از‌آن نامه بند

فرود آمد از تيغِ کوه بلند

سخنهاي دستان يکايک بخواند

بپژمرد بر جاي و خيره بماند

پسندش نيامد چُنان آرزوي

دگرگونه بايستش او را به خوي

چُنين داد پاسخ که آمد پديد

سخن هر چه از گوهر بد سَزيد

چو مرغ ژيان باشد آموزگار       (ژيان: درّنده)

چُنين کام دل جويد از روزگار

ز نخجير کآمد سوي خانه باز

به دلْش اندر انديشه آمد دراز

همي گفت: اگر گويم اين نيست راي

مکن داوري، سوي دانش گراي،

دل شهرياران، سر انجمن

شود خام‌گفتار و پيمان‌شکن

وُگر گويم آري و کامت رواست

بپرداز دل را بدانچه‌ت هواست،

ازين مرغ‌پرورده وان ديوزاد

چه گونه برآيد، چه گويي، نژاد؟   (نژاد: اصيل)

استدلال جالب و طنزآميز سام در توجيه دلباختگي زال به رودابه و رندي‌ او در طرح پرسش جالب بيت آخر که با مرغ‌پرورده خواندن زال و ديوزاد خواندن رودابه، انگار از چيستي محصول مشترک اين ازدواج، مطمئن نيست.

 

منوچهر (ص۲۱۷-۲۱۶)

برآشفتن طنزآميز مهراب کابلي (پدر رودابه) بعد از شنيدن ماجراي عشقي دخترش با زال ]از زبان همسرش، سيندختِ زيرک و سياستمدار[:

بدو گفت سيندخت کين داستان

به روي دگر برنهد راستان

چُنان  دان که رودابه را پورِ سام

نهاني نهاده‌ست هر گونه دام

ببرده‌ست روشن دلش را ز راه

يکي چاره‌مان کرد بايد نگاه

چو بشنيد مهراب بر پاي جست

نهاد از بر دست شمشير دست

تنش گشت لرزان و رخ لاژورد

پر از خون جگر، لب پر از باد سرد

همي گفت رودابه را رود خون

به روي زمين‌‌بر کنم هم کنون

چُن آن ديد سيندخت بر پاي جست

کمر کرد بر گِردگاهش دو دست       (گِردگاه: کمر)

چنين گفت کز کهتر اکنون ?َکي

سخن بشنو و گوش دار اندکي

وُزان پس همان کن که راي آيدت

روان را خرد رهنماي آيدت

بپيچيد و انداخت او را به دست

خروشي برآورد چون پيل مست

مرا گفت چون دختر آمد پديد

ببايستش اندر زمان سر بُريد

نکُشتم نرفتم به راه نيا

کنون ساخت بر من چنين کيميا    (کيميا: فريب و افسون)

 

منوچهر (ص۲۱۹)

تعبير استعاري بديع و جالب تازيان به آتش ]در صحبت سيندخت با مهراب کاولي[:

فريدون به سروِ يمن گشت شاه

جهانجوي‌دستان همين جُست راه

که بي آتش از آب و از باد و خاک

نشد تيره‌روي زمين تابناک

هر آنگه که بيگانه شد خويشِ تو

شود تيره راي بدانديشِ تو

 

منوچهر (ص۲۲۰-۲۲۹)

تعبير استعاري جالب و بامز? سيندخت (مادر رودابه) ]بعد از فرونشاندن خشم شوهرش، مهراب کاولي[:

برِ دختر آمد پر از خنده لب

گشاده رخ روزگون زير شب

همي مژده دادش که جنگي‌پلنگ   

ز گور ژيان کرد کوتاه چنگ   

استفاده از آراي? استعاره: جنگي‌پلنگ: مهراب کاولي (پدر رودابه)؛ گور ژيان: رودابه  

 

 

منوچهر (ص۲۲۰)

شماتت طعنه‌آميز و جالب مهراب کاولي، دخترش رودابه را به خاطر عشقش به زال:

بدو گفت کاي شسته مغز از خرد

ز پرگوهران اين کي اندر خورد؟!

که با اَهرِمن جفت گيرد پري

که مه تاج بادت مه انگشتري

گر از دشت قحطان سگ مارگير    

شود مُغ ببايدْش کشتن به تير        

استفاده از آراي? استعاره (اهرمن: زال؛ پري: رودابه)؛ استفاده از آراي? تمثيل

 

منوچهر (ص۲۲۵-۲۲۳)

شرح مبالغه‌آميز و بامز? شکست گرگساران، از زبان سام ]براي منوچهر[:

برفتم بدان شهر ديوان نر

نه ديوان، چه شيران جنگي به‌پر

که از تازي‌اسپان تکاورترند

ز گُردان ايران دلاورترند

سپاهي که سگسار خوانندشان

پلنگان جنگي گمانندشان

ز من چو بديشان رسيد آگهي

از آوازِ من مغزشان شد تَهي

به شهر اندرون نعره برداشتند

وُزان‌پس همه شهر بگذاشتند

همه پيش من جنگجوي آمدند

چُنان خيره و پوي‌پوي آمدند      (پوي‌پوي: دوان‌دوان، با شتاب)

سپه جُنب‌جُنبان شد و روز تار    

پس اندر فراز آمد و پيش غار

زمين نيز جُنبان شد از لشکرم

نديدم که تيمار آن چون خَورم

نبيره جهاندار سِلم سُتُرگ

به پيش سپاه اندر آمد چو گرگ

جهانجوي را نام کاکو?ْ بود

يکي سروبالاي مَهروي بود

به مادر هم از تخمِ ضحّاک بود

سرِ سروران پيش او خاک بود

سپاهش به کردار مور و ملخ

نبُد دشت پيدا، نه کوه و نه شَخ      (شَخ: شاخ? درخت)

چو برخاست زان لشکر گَشْن گَرد        (گَشْن: انبوه)

رخ نامداران ما گشت زرد

من اين گرزِ يک‌زخم برداشتم      (يک‌زخم: با يک ‌زخم هلاک‌کُن)

سپه را همان‌جاي بگذاشتم

خروشي خروشيدم از پشت زين

که چون آسيا شد بر ايشان زمين     (آسيا: دستگاه آردکُنِ غلاّت)

دل آمد سپه را همه بازِ جاي

سراسر سوي رزم کردند راي

چو بشنيد کاکو?ْ آواز من

چُنان زخمِ گوپال سرباز من

بيامد به نزديک من جنگ‌ساز

چو پيل ژيان با کمندي دراز

مرا خواست کآرد به خَمّ کمند

چو ديدم خميدم ز راه گزند

کمان کياني گرفتم به چنگ

به پيکان پولاد و تير خدنگ

عقاب تکاور برانگيختم    

چُن آتش بَروبر همي ريختم

گُمانم چنان بُد به سندان سرش

که شد دوخته مغز با مِغفَرش    (مِغفَر: کلاهخود)

نگه کردم از گَرد چون پيل مست

برآمد يکي تيغ هندي به دست

چنان آمدم شهريارا گُمان

کزو کوه زنهار خواهد به جان

وي اندر شتاب و من اندر درنگ

همي جُستمش تا کي آيد به چنگ

چُن آمد گهِ مرد جنگي فراز

من از چرمه چنگال کردم دراز       (چرمه: اسب)

زدم بر زمين‌بر چو پيل ژيان

پرُآهن بر و دست و گُردي‌ميان   

چو افکنده شد شاه ازآن گونه خوار

سپه روي برگاشت از کارزار        (برگاشتن: برگرداندن)

استفاده از شگردهاي طنزآفريني: اغراق (بزرگنمايي) و تخفيف (کوچکنمايي)، تشخيص، توصيف‌هاي بامزه، تشبيهات مليح

 

منوچهر (ص۲۳۰-۲۲۸)

زال با سخنان ترحّم‌آميز و سياستمدارانه‌اش، پدرش سام را که با دستور مستقيم و صريح منوچهر، قصد به‌آتش‌کشيدن دم و دستگاه سلطنت مهراب کاولي و قتل عام خانواده‌اش را دارد، منصرف مي‌کند:

چو زال اندر آمد به پيش پدر

زمين را ببوسيد و گسترد پر

يکي آفرين کرد بر سام گُرد

وُزآب دو ديده همي گِل سپرد

که بيداردل‌پهلوان شاد باد

روانش گرايند? داد باد

ز تيغ تو الماس بريان شود

زمين روز جنگ از تو گريان شود

کجا ديز? تو جهد روز جنگ       (ديزه: اسب سياه مايل به خاکستري)

شتاب آيد اندر سپاه درنگ

سپهري کجا بادِ گرز تو ديد

بماند، ستاره نيارد کشيد

زمين نسپَرد شير با داد تو

روان و خرد گشت بنياد تو

مگر من که از داد بي‌بهره‌ام

وُگر چه به پيوند تو شهره‌ام

يکي مرغ‌پرورده‌ام خاک‌خَورد

به گيتي مرا نيست با کَس نبرد

ندانم همي خويشتن را گناه

که بر من کسي را بدان هست راه

مگر آنک سام يلستم پدر

دگر هست با اين نژادم هنر

ز مادر بزادم بينداختي

به کوه اندرم جايگه ساختي

]نه گهواره ديدم نه پستان نه شهر

نه از هيچ خوشي مرا بود بهر

ببردي به کوهي بيفکنديم

دل از ناز و آرام برکنديم[

فکندي به تيمار زاينده را

به آتش سپردي فزاينده را

تو را با جهان‌آفرين‌ست جنگ

که از چه سياه و سپيدست رنگ

]کنون که‌م جهان‌آفرين پروريد

به مهر خدايي به من بنگريد[

هنر هست و مردي و تيغ يلي

يکي يار چون مهتر کاولي

ابا گنج و با تخت و گرز گران

ابا راي و با داد و تاج سران

نشستم به کاول به فرمان تو

نگه داشتم راي و پيمان تو

که چون کينه جويي به‌کار آيمت

درختي که کِشتي به‌بار آيمت

ز مازندران هديه اين ساختي

هم از گرگساران بدين تاختي

که ويران کني خان آباد من؟

چنين داد خواهي همي داد من؟

من اينک به پيش تو استاده‌ام

تن بنده خشم تو را داده‌ام

به ارّه ميانم به دو نيم کن

ز کاول مپيماي با من سخُن

سپهبد چو بشنيد گفتار زال

برافراخت گوش و فرو برد يال

بدو گفت آري همينست راست

زبانت بدين راستي پادشاست

همه کار من با تو بيداد بود

دل دشمنان بر تو بر شاد بود

استفاده از شگردهاي طنزآفريني: اغراق (بزرگنمايي) و تخفيف (کوچکنمايي)، تشخيص، توصيف‌هاي بامزه، تشبيهات مليح و کناي? رندانه

 

منوچهر (ص۲۳۴-۲۳۱)

شرح اغراق‌آميزِ شيرين و جالب پهلواني سام در نامه‌اش به منوچهر براي نرم‌کردن او ]جهت کسب اجاز? وصلت پسرش زال با رودابه (دختري از تخمه‌ترک? ضحّاک)[:

سرِ نامه کرد آفرين خداي

کجا هست و باشد هميشه به‌جاي

ازويست نيک و بد و هست و نيست

همه بندگانيم و ايزد يکي‌است

يکي بنده‌ام من رسيده به جاي

به مردي به شست اندر آورده پاي

عنان‌پيچ و اسپ‌افکن و گرزدار

چو من کس نديدي به گيتي سُوار

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=311357
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.