از عجايب طنز نويسي!

به نظر شما اگر در جمعي ، مثلا يک مجلس عروسي حاضران بفهمند يک طنزنويس در ميان مدعوين حاضر است، چه توقعي از او دارند؟ ناگفته پيداست که اين توقع ايجاد مي‌شود که طنز نويس نامبرده از جايش بلند شود، ميکروفون را از دي جي يا شومن حاضر در مراسم بگيرد و با ذکر چند لطيفه درباب ازدواج و زندگي مشترک و نقش مادر زن و مادر شوهر در اين اتفاق فرخنده ، بند دل حضار را از خنده اگر پاره نکند حداقل مختصري خراش بدهد.

اما آيا اين توقع به جايي است؟ يعني اگر در جاي ديگري معلوم شود يک فيلمنامه نويس در جمع حاضر است کسي از او توقع دارد برخيزد و يک بازي عميق، به شيوه استانيسلاوسکي ارائه کند؟ يا اگر بدانيم در جمعي يک نويسنده داستان ترسناک وجود دارد توقع داريم برقها را خاموش کند و در تاريکي ما را بترساند؟ احتمالا پاسخ شما هم به اين سوالها منفي است. ولي هنوز هم ته دلتان بدتان نمي‌آيد طنزنويس جمع بلند شود و مجلس را در دست بگيرد و با چند نکته نغز و نه حتي پر مغز، دلتان را شاد کند!

کاري به طنزنويسان غير حرفه‌اي يا لطيفه گوياني که لقب طنزنويس را به خود مي‌چسبانند ندارم. شناخت راقم اين سطور از طنزنويسان بزرگ معاصر به او ثابت کرده که طنز نويسي نوعي پارادوکس و تناقض عجيب در خود دارد. طنز نويسان حرفه‌اي خيلي جدي طنز مي نويسند و طنزي که کشف مي‌کنند يا مي‌سازند حاصل همين نگاه عميق و جدي به انسانهاي اطراف و روابط‌شان است. خنده‌اي که شما پس از خواندن يک مطلب تقريبا عميق که درباره مسائل روز جامعه نوشته شده به لب مي‌آوريد با خنده‌اي که از شنيدن يک لطيفه با مضامين خط قرمزي به لب مي‌آوريد بسيار متفاوت است. در مطلب طنز ، علاوه بر خنده، کشف و شهودي هم انجام مي‌شود و شايد کنايه‌اي هم باشد به صفتهاي ابدي و رذيلانه انسان از جمله طمع، غرور، خساست، حسادت و غيره … خنده بر مطلب طنز ممکن است حتي خنده‌اي تلخ باشد با ته مايه‌اي از تاسف که : تا بوده، همين بوده!

يکي از دلايلي که کيومرث صابري ( گل آقا) در دوره طنزنويسي و مديريتش بر مجله گل آقا، اصرار داشت اعلام کند او و همکارانش، طنز نويس هستند؛ به نوعي ارتقاي جايگاه آنها در اذهان مردم بود و مي‌خواست طنزنويس از طليفه‌گو، آدم خوشمزه، شومن و مجلس گرم کن جدا شود که البته هر کدام از اين هنرها و هنرمندان ،در جاي خودش ارزنده و براي جامعه لازم و مفيد است.

صابري در جستجوي يافتن جايگاهي اديبانه براي طنز نويس بود و دلش نمي‌خواست الگوهاي رفتاري روزنامه توفقيق در گل آقا هم تکرار شود. او هرگز به مضامين سردستي و عاميانه که در توفيق طرفداران زيادي داشت (از جمله انگشت شست، ميني ژوپ، شوخي‌هاي جنسي با کلمات دو پهلو و اسم سازي‌هاي تحقيرآميز) براي خنداندن مخاطبان گل‌آقا تکيه نکرد و سعي کرد طنزي ارائه کند که بيشتر اديبانه باشد تا بي‌اديبانه! او طنزنويسانش را هم مجبور به پذيرش اين قائده کرد. به عنوان مثال اگر شما مطالب طنزي که عمران صلاحي در توفيق مي‌نوشت را با طنزهاي بي‌نظيرش در ماهنامه گل‌آقا مقايسه کنيد (مثل ستون حالا حکايت ماست!) خودتان متوجه مي‌شويد که صلاحي چطور از شوخي با مايو و لباس شناي بازيگران فرنگي رسيد به شوخي‌هاي سياسي و اجتماعي عميق و تاثيرگذار در بدنه جامعه.

باز هم تکرار مي‌کنم که هدف، نفي ساير انواع شوخ طبعي يا کمدي نيست، بلکه متمايز کردن طنزنويساني است که طنز را بيشتر يک گونه ادبي مي‌دانند تا زنگ تفريح.

طنزنويساني که اين بنده حقير در شروع کارش در موسسه گل آقا ديد ، بيش از آنکه نمکين باشند، سبيلو بودند و پرجذبه! از جمله منوچهر احترامي، محمد پورثاني، عمران صلاحي، باستاني پاريزي، محمدعلي گويا، نادر ابراهيمي ، کيومرث صابري و …

اما هنوز هم هستند دوستاني که به محض مشاهده يک طنزپرداز در حالي که دقايقي بيشتر از آشنايي‌شان نمي‌گذرد، شروع مي‌کنند به تعريف کرد انواع لطيفه‌هاي جنسي که معمولا افراد فقط براي دوستان صميمي که با آنها تعارف ندارند، تعريف مي‌کند… چرا؟ چون احتمالا طنزنويس هم مثل دکتر، محرم است . منتها دکتر به بيمار و طنزنويس به شنيدن جک‌هاي خط قرمزي مردمي که شايد فقط دو دقيقه قبل آنها را ديده و شناخته!

ماجرا وقتي جالب‌تر مي‌شود که بفهميم برخي معتقدند طنزنويس بايد پر رو و پرده‌در باشد و تصور يک طنز نويس خجالتي براي آنها درست مثل تصور برف براي يک آفريقايي غير ممکن است! مثالشان هم که دم دست است: ايرج ميرزا! هر چند که بنده اطمينان دارم حتي شخص ايرج ميرزا ( که برخلاف ذهنيت خيلي‌ها بسيار خجالتي بود!) هم اگر دقايقي در برخي محافل رندانه آقايان حاضر مي‌شد از خجالت آن قدر قرمز مي‌شد که لبو زير خروارها رنگ لبو پز دوره گرد ، قرمز نمي‌شود!

درست مثل مرحوم صلاحي که اشعار و شوخي‌هاي مثبت هجده‌اش در حافظه دوستانش و البته برخي صفحات روزنامه توفيق هنوز موجود است ولي وقتي خانمي به او سلام مي‌کرد تا پاسخش را بدهد از فرق سر تا نوک پا از خجالت قرمز مي‌شد! او حتي خجالت مي‌کشيد به بانوي نويسنده بي‌مايه و اتفاقا پررويي که استاد را گوشه‌اي گير آورده بود و برخي آثار خنکش را برايش مي‌خواند بگويد چقدر بي‌استعداد است! من که شاهد اين صحنه بودم، وقتي نويسنده کم مايه رفت، از بس حرصم گرفته بود، پريدم جلو و گفتم: جناب صلاحي چرا واقعيت رو بهش نگفتين؟ و جواب شنيدم: روم نشد به خدا … چي بگم بهش آخه! و خلاصه دوستان آن‌قدر از اين دست کرامات از صلاحي ديدند که لقب «بوداي طناز» را به ايشان دادند!

حالا از احترامي بزرگ هم بشنويد که همين حيا و شرم باعث شد هرگز به دنبال ناشراني که غيرقانوني ميليون‌ها نسخه از کتاب حسني او را فروختند نرود و هرگز رويش نشود به جوانکي که ماهها براي روزنامه‌اي از او مطلب مي‌گرفت، بگويد: «پس حق التحريرهاش چي ميشه؟»

طنزنويس بودن عجيب است… اين همه هست و هنوز هم از نظر خيلي‌ها که حتي دستفروشي در مترو را هم شغل مي‌دانند، شغل نيست! باز هم از عجايب طنزنويسي براي تان خواهم گفت.

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=311287
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.