نگاهي به شوخ‌طبعي در شاهنامه، قسمت چهاردهم

دفتر دوم، ماجراي سهراب و گُردآفريد

 

داستان رستم و سهراب (ص ???-???)

ماجراي گُردآفريدِ شيرزن با سهراب نوجوان ]پس از اسيرشدن هُجيرِ دژبان به دست سهراب[:

به دژ در چو آگه شدند از هُجير

که او را گرفتند و بردند اسير

خروش آمد و نال? مرد و زن

که کم شد هُجير اندرآن انجمن

چو‌ آگاه شد دختر گَژدَهَم

که سالار آن انجمن گشت کم

زني بود بر سان گُردي سوار

هميشه به جنگ‌اندرون نامدار

کجا نام او بود گُردآفريد     (کجا: که)

که چون او نيامد ز مادر پديد

چُنان ننگش آمد ز کار هُجير

که شد لاله‌برگش به کردار قير     (به کردارِ: مانندِ)

بپوشيد دِرع سواران جنگ    (دِرع: زره/ جام? رزم)

نديد اندرآن کار جاي درنگ

نهان کرد گيسو به زير زره

بزد بر سر تَرگِ رومي گره     (تَرگ: کلاهخود)

فرود آمد از دژ به کردار شير     (به کردارِ: مانندِ)

کمر بر ميان، بادپايي به زير     (بادپا: اسب تندرو)

به پيش سپاه اندر آمد چو گرد

چو رعد خروشان يکي ويله کرد     (ويله: فرياد، نعره)

که گردان کدامند و جنگاوران

دِليران و رزم‌آزموده‌سران

چو سهراب شيراوژن او را بديد     (شيراوژن: شيرافکن، شيرکش)

بخنديد و لب را به دندان گزيد

چُنين گفت کآمد دگرباره گور

به دام خداوند شمشير و زور     (خداوند: صاحب)

بپوشيد خفتان و بر سر نهاد     (خفتان: زره/ جام? رزم)

يکي تَرگ رومي به کردار باد     (به کردارِ: مانندِ)

بيامد دمان پيش گُردآفريد     (دمان: خروشان/ غرّنده)

 چو دخت کمندافکن او را بديد    

کمان را به زه کرد و بگشاد بر

نبُد مرغ را پيش او بر گذر

به سهراب‌بر تيرباران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت

نگه کرد سهراب و آمدْش ننگ

برآشفت و‌ تيز اندرآمد به جنگ

چو‌ تنگ اندرآمد بدان جنگجوي

سپر بر سر آورد و بنهاد روي

چو‌ سهراب را ديد گُردآفريد

که بر سان آتش همي بردميد

کمان را به زه ‌بر به بازو فکند

سمندش برآمد به ابر بلند     (سمند: اسب زردرنگ)

سر نيزه را سوي سهراب کرد

عِنان و سِنان را پر از تاب کرد    (عِنان: افسار؛ سِنان؛ نيزه)

برآشفت سهراب و شد چون پلنگ

کجا حمله آرد به هنگام جنگ     (کجا: زماني‌ که)

عِنان برگراييد و برگاشت اسب     (برگراييد: به دست گرفت؛ برگاشت: برگرداند)

بيامد به کردار آذرگُشَسب     (به کردارِ: مانندِ؛ آذرگُشَسب: آتش تند و تيز، صاعقه)

بزد بر کمربند گُردآفريد

زره بر برش يک‌به‌يک بردريد

ز زين برگرفتش به کردار گوي     (به کردارِ: مانندِ)

چو چوگان به زخم اندرآيد بدوي

بزد نيز? او به دو نيم کرد

نشست از بر اسب و برخاست گرد

به آورد با او بسنده نبود     (آورد: مبارزه؛ بسنده: کافي، شايسته)

بپيچيد ازو روي و برگاشت زود     (برگاشت: برگشت)

سپهبَد عِنان اژدها را سپرد    

به خشم از هوا روشنايي ببرد

چو آمد خروشان به تنگ‌ اندرش

بپيچيد و برداشت خود از سرش     (خود: کلاهخود)   

رها شد ز بند زره موي او

درفشان چو خورشيد شد روي او     (درفشان: درخشان)

بدانست سهراب کو دخترست

سر و موي او از در افسرست

شگفت آمدش گفت: از ايران‌سپاه

چُنين دختر آيد به آوردگاه

سواران جنگي به روز نبرد

همانا به ابر اندر آرند گرد

ز فِتراک بگشاد پيچان‌کمند     (فِتراک: تسم? زين، ترک‌بند)

بينداخت وآمد ميانش به بند

بدو گفت کز من رهايي مجوي

چرا جنگ جُستي تو اي ماهروي؟

نيامد به دامم به سان تو گور    

ز چنگم رهايي نيابي مشور     (مشور: درنياويز، دست ‌و پا نزن)

بدانست کآويخت گُردآفريد     (آويخت: معلق شد)

مرآن را جز از چاره درمان نديد     (چاره: حيله، مکر)

بدو روي بنمود و گفت: اي دِلير

ميان دِليران به کردار شير     (به کردارِ: مانندِ)

دو لشکر نظاره برين جنگ ماست     (نظاره: ناظر، تماشاگر)

برين گرز و شمشير و آهنگ ماست     (آهنگ: رفتار)

کنون من گشاده چُنين روي و موي

سپاه تو گردد پر از گفت‌وگوي

که با دختري او به دشت نبرد

بدينسان به ابر اندر آورد گرد

نهاني بسازيم بهتر بود     (بسازيم: تباني کنيم)

خردداشتن کار مهتر بود     (مهتر: بزرگ، سرور)

ز بهر من از هر سو آهو مخواه     (آهو: شکار)

ميان دو صف برکشيده سپاه

کنون لشکر و دژ به فرمان توست

نبايد گه آشتي جنگ جست

دژ و گنج و دژبان سراسر تو راست

چو آيي برآن ساز دل کِه‌ت هواست

چو رخساره بنمود سهراب را

ز خوشاب بگشاد عنّاب را

يکي بوستان بُد در اندر بهشت

به بالاي او سرو دهقان نکِشت

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان

تو گفتي همي بشکفد هر زمان

ز گفتار او مبتلا شد دلش

برافروخت و کنج بلا شد دلش

بدو گفت: ازين گفته اکنون مگرد

که ديدي مرا روزگار نبرد

بدين بار? دژ دل اندر مبند     (باره: ديوار)   

که اين نيست برتر ز چرخ بلند

به پاي آورد زخم گوپال من     (گوپال: گرز، عمود)

نراند کسي نيزه بر يال من     (يال: گردن، هيکل)

عِنان را بپيچيد گُردآفريد

سمند سرافراز بر دژ کشيد     (سمند: اسب زردرنگ)

همي رفت و سهراب با او به‌هم

بيامد به درگاه دژ گَژدَهَم

در دژ چو بگشاد گُردآفريد

تن خسته و بسته در دژ کشيد     (بسته: آزرده)

درِ دژ ببستند و غمگين شدند

پر از غم دل و ديده خونين شدند

استفاده از آرايه‌هاي تشبيه، استعاره، مبالغه، اغراق، تمثيل و کنايه.

 

داستان رستم و سهراب (ص ???)

طعن? گَژدَهْم به دخترش گُردآفريد که با افسونگري از چنگ سهراب نوجوان جان به در برده است:

چنين گفت گَژدَهم کاي شيرزن

پر از غم بُد از تو دل انجمن

که هم رزم جستي هم افسون و رنگ     (رنگ: حيله، مکر)     

نيايد ز کار تو بر دوده ننگ     (دوده: خاندان)

 

داستان رستم و سهراب (ص ???-???)

خطاب? طنزآميز گُردآفريد زيرک با سهراب نوجوان بعد از اغفال سهراب و پيمان‌شکني گُردآفريد و بستن در دژ بر او:

فراوان بخنديد گُردآفريد

به باره برآمد سپه بنگريد     (باره: ديوار قلعه يا دژ)    

چو سهراب را ديد بر پشت زين

چُنين گفت کاي شاه ترکان و چين

چرا رنجه گشتي چُنين؟ بازگرد!     (رنجه: رنجور، آزرده)

هم از آمدن هم ز دشت نبرد

بخنديد و او را به افسوس گفت

که ترکان ز ايران نيابند جفت

چُنين بود و روزي نبودت ز من     (روزي: نصيب)

بدين درد غمگين مکن خويشتن

همانا که تو خود ز ترکان نه‌اي

کز جز بآفرين بزرگان نه‌اي     (آفرين: دعا، ستايش)

بدان زور و آن بازوي و کتف و يال

نديدم تو را از بزرگان هَمال     (هَمال: همتا، مانند)

وليکن چو آگاهي آيد به شاه

که آورد گُردي ز توران سپاه

شهنشاه و رستم بجنبد ز جاي

شما با تهمتن نداريد پاي     (پاي: توانايي، يارايي)

نماند يکي زنده از لشکرت

ندانم چه آيد ز بد بر سرت

دريغ آيدم کين چُنين يال و سُفت     (يال: گردن؛ سُفت: شانه)

همي از پلنگان ببايد نهفت

تو را بهتر آيد که فرمان کني

رخ لشکرت سوي توران کني

نباشي بس ايمن به بازوي خويش

خورد گاو نادان ز پهلوي خويش

چو بشنيد سهراب ننگ آمدش

که آسان همي دژ به چنگ آمدش

به زير دژ اندر يکي جاي بود

کجا دژ بدان‌جاي برپاي بود     (کجا: که)

به تاراج داد آن همه بوم و رُست     (بوم و رُست: مرز وبوم، سرزمين)

به يکبارگي دست بد را بشست

چُنين گفت کامروز بيگاه گشت     (بيگاه: غروب، ديروقت)

ز پيکارمان دست کوتاه گشت

برآرم به شبگير ازين باره گرد     (شبگير: سحرگاه)

ببينند آسيب روز نبرد

استفاده از آرايه‌هاي مبالغه، اغراق، تمثيل و کنايه.

 

داستان رستم و سهراب (ص ???-???)

نام? گَژدَهم به کي‌کاووس و توصيف اغراق‌آميزش از سهراب نوجوان در نامه:

نخست آفرين کرد بر شهريار

نمود آنگهي گردش روزگار     (نمود: فاش کرد)

که آمد بر ما سپاهي گران

همه رزمجويان و گُندآوران     (گُندآور: پهلوان، سلحشور)

سپهبَد يکي مرد پيش‌اندرون

که سالش دوهفته نباشد فزون     (سال: سن)

به بالا ز سرو سهي برترست

چو‌ خورشيد تابان به دو پيکرست

برش چو بر پيل با فرّ و بُرز     (فرّ و بُرز: جلال و جبروت، شکوه و شوکت)

نديديم هرگز چُنان دست و گرز

چو شمشير هندي به چنگ آيدش

ز دريا و از کوه ننگ‌ آيدش

چو آواز او رعد غرّنده نيست

چو چنگال او تيغ برّنده نيست

هُجير دلاور ميان را ببست

يکي بار? تيزتگ برنشست     (بار? تيزتگ: اسب تندرو)

بشد پيش سهراب جنگ‌آزماي

بر اسبش نديديم چندان بپاي

که بر هم زند ديدگان جنگجوي

گر آيد ز بيني سوي مغز بوي

که سهرابش از پشت زين برگرفت

برش مانده زان بازوي اندر شگفت

درستست و اکنون به زنهار اوست     (درست: سالم؛ به زنهار: در امان)

پُرانديشه جان از پي کار اوست

سواران ترکان بسي ديده‌ام

عِنان‌پيچ ازين گونه نشنيده‌ام     (عِنان‌پيچ: سوارکار ماهر)

مبادا که او در ميان دو صف

يکي مرد جنگاور آرد به کف

بر آن کوه بخشايش آرد زمين

که او اسب تازد برو روز کين     (کين: جنگ)

اگر دم زند شهريار اندرين

نراند سپاه و نسازد کمين

پي و مايه گيرد که خود زور هست     (پي: اساس؛ مايه، دارايي)

نگيرد کسي دست او را به دست

از ايران همه فرّهي رفته گير    (فرّهي: جلال و جبروت، شکوه و شوکت)

جهان از سر تيغش آشفته گير

عنِان‌دار چون او نديده‌ست کس     (عنِان‌دار: سوارکار)

تو گويي که سام سوارست و بس

بُنه اينک امشب همه برنهيم     (بُنه: اسباب و توشه، بار و بنديل)

همي گوش را سوي لشکر نهيم

اگر خود شکيبيم يکچند نيز     (شکيبيم: صبر کنيم)

نکوشيم و با او نگوييم تيز

که اين باره را نيست پاياب او     (باره: دژ، قلعه؛ پاياب: پايداري، توان مقابله)

درنگي شود شير از اشتاب او     (درنگي: آهسته، سست؛ اشتاب: شتاب، تاختن)

استفاده از آرايه‌هاي تشبيه، مبالغه، اغراق، تمثيل و کنايه.

 

داستان رستم و سهراب (ص ???-???)

ظنّ درست رستم به سهراب در صحبتش با گيو و اينکه نوجوان پهلوان مهاجم دژ ايران، پسر خود او از تهمينه است:

تهمتن چو بشنيد و نامه بخواند

بخنديد از آن کار و خيره بماند     (خيره: حيران، مبهوت)

که مانند? سام گُرد از مِهان     (ماننده: مانند، همتا)

سواري پديد آمد اندر جهان

از آزادگان اين نباشد شگفت

ز ترکان چُنين ياد نتوان گرفت

من از دخت شاه سمنگان ?َکي

پسر دارم و باشد او کودکي

هنوز آن گرامي نداند که چنگ

توان بازکردن به هنگام جنگ

فرستاده‌ام زرّ و گوهر بسي

سوي مادر او به دست کسي

چُنين پاسخ آمد که آن ارجمند

بسي برنيايد که گردد بلند

همي مِي‌ خورد با لب شيربوي

شود بي‌گمان زود پرخاشجوي     (پرخاشجوي: جنگجو، مبارزه‌طلب)

بباشيم يک روز و دم برزنيم

يکي بر لب خشک نم برزنيم

وُزان‌پس گراييم نزديک شاه     (گراييم: برويم)

به گُردان ايران نماييم راه

مگر بخت رخشنده بيدار نيست     (مگر: از قضا)

وُگرنه چنين کار دشخوار نيست     (دشخوار: دشوار، سخت)

چو ‌دريا به موج اندر آيد ز جاي

ندارد دم آتش تيز پاي

درفش مرا گر ببيند ز دور

دلش ماتم آرد به هنگام سور

چو مانند? سام جنگي بود

دِلير و هُشيوار و سنگي بود     (هُشيوار: هشيار/هوشيار، خردمند؛ سنگي: سنگين، باوقار)

بدين تيزي اندر نيايد به جنگ     (تيزي: تندخويي، خشونت)

نبايد گرفتن چُنين کار تنگ     (تنگ: دشوار، سخت)

استفاده از آرايه‌هاي مبالغه، اغراق، تمثيل و کنايه (طعنه).

 

پايان قسمت چهاردهم

 

منبع

شاهنامه، بکوشش جلال خالقي مطلق، دفتر دوم، بنياد ميراث ايران، نيويورک ????

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=311251
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.