نگاهي به شوخ‌طبعي در شاهنامه – قسمت سوم

دفتر يکم (قسمت سوم: از تولّد زال تا وصال زال و رودابه)

 

منوچهر؛ گفتار اندر داستان سام نريمان و زادن زال (ص۱۶۵-۱۶۴)

داستان تولّد زالِ موسفيد و رساندن خبر اين ميلاد باسعادت به پدر خردمندش سام:

نبود ايچ فرزند مر سام را

دلش بود جويند? کام را

نگاري بُد اندر شبستان اوي

ز گلبرگ رخ داشت وز مُشک موي

از آن ماهش امّيد فرزند بود

که خورشيدچهره برومند بود

ز مادر جدا شد بدان چند روز

نگاري چو خورشيد گيتي‌فروز

ز چهره نکو بود بر سان شيد    (شيد: خورشيد)

وليکن همه موي بودش سپيد

پسر چون ز مادر برين ‌گونه زاد

نکردند يک هفته بر سام ياد

شبستان آن نامورپهلوان   

همه پيش آن خُردکودک نَوان

کسي سام يل را نيارست گفت

که فرزند پير آمد از خوب‌جفت

يکي دايه بودش به کردار شير

برِ پهلوان اندر آمد دلير

که بر سام يل روز فرخنده باد

دل بدسگالان او کنده باد

پسِ پرده اندر يل نامجوي

يکي پاک‌پور آمد از ماهروي

تنش نقر? پاک و رخ چون بهشت

برو بر نبيني يک اندام زشت

از آهو همان که‌ش سپيدست موي     (آهو: عيب)

چُنين بود بخشِ تو اي نامجوي      (بخش: قسمت)

 

منوچهر (ص۱۶۶-۱۶۵)

مواجه? پدران? سام با فرزند موسفيدش (زالِ زر) و رفتار دلسوزانه و آکنده از‌ محبّت بي‌دريغش با آن طفل معصوم:

فرود آمد از تخت سام سُوار

به پردَه‌نْدر آمد سوي نوبهار

چو فرزند را ديد مويش سپيد

ببود از جهان سر به سر نااميد

سوي آسمان سر برآورد راست

ابا کردگار او به پيکار خاست

که اي برتر از کژّي و کاستي

بهي زان فزايد که تو خواستي

اگر من گناهي گران کرده‌ام

وگر کيش آهَرمن آورده‌ام

به پوزش مگر کردگار جهان

به من بر ببخشايد اندر نهان

بپيچد همي تيره‌جانم ز شرم

بجوشد همي در دلم خون گرم

ازين بچّه چون بچ? اهرِمن

سيه‌پيکر و موي سر چون سمن    (سمن: ياسمن سفيد)

چو آيند و پرسند گردنکشان

چه گويم ازين بچّ? بدنِشان؟!

چه گويم که اين بچّ? ديو چيست؟!

پلنگ دورنگست گر بربريست

ازين ننگ بگذارم ايران‌زمين

نخوانم برين بوم و بر آفرين

بفرمود پس تاش برداشتند

از آن بوم و بر دور بگذاشتند

به جايي که سيمرغ را خانه بود

بدان خانه آن خُرد، بيگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند باز

برآمد برين روزگاري دراز

چُنان پهلوانزاد? بيگناه

ندانست رنگ سپيد و سياه

پدر مهر و پيوند بفکند خوار

جفا کرد با کودک شيرخوار

 

منوچهر (ص۱۶۷)

مواجه? سيمرغ با زالِ نوزادِ رهاشده در دامن? کوه البرز و افسوس طنزآميزش به حال او:

چو سيمرغ را بچّه شد گرسنه

به پرواز بر شد دمان از بُنه     (بُنه: آشيانه)

يکي شيرخواره خروشنده ديد

زمين را چو درياي جوشنده ديد

ز خاراش گهواره و دايه خاک    (خارا: سنگ سخت)

تن از جامه دور و لب از شير پاک

به گِرد اندرش تيره‌خاک نژند    (نژند: پست)

به سر برْش خورشيد گشته بلند

پلنگش بُدي کاشکي مام و باب

مگر سايه‌اي يافتي زآفتاب

 

منوچهر (ص۱۶۹-۱۶۸)

ملامت ظريف و طعنه‌آميز موبَدان، سام نريمان را که بچّه‌اش (زال) را دور انداخته بود:

هر آنکس که بودند پير و جوان

زبان برگشادند بر پهلوان

که بر سنگ و بر خاک شير و پلنگ

چه ماهي بِدآب اندرون با نهنگ

همه بچّه را پرورانيده‌اند

ستايش به يزدان رسانيده‌اند

تو پيمان نيکي‌دِهش بشکني

چُنان بيگُنه‌بچّه را بفکني

به يزدان کني سوي پوزش گراي

که او?َست بر نيک و بد رهنماي

 

منوچهر: گفتار اندر خواب‌ديدن سام نريمان (صفح? ۱۶۹)

خواب جالبي که سام نريمان بعد از دور انداختن فرزندش (زال) ديد:

چُنان ديد در خواب کز کوه هَند

درفشي برافراختندي بلند

غلامي پديد آمدي خوبروي

سپاهي گران از پس پشت اوي

به دست چپش‌بر يکي موبَدي

سوي راستش ناموربخردي

يکي پيش سام آمدي زان دو مرد

گشادي زبان را به گفتار سرد

که اي مرد ناباک ناپاک‌راي   (ناباک: بي‌پروا)

دل و ديده شسته ز شرم خداي

تو را دايه گر مرغ شايسته‌اي

پس اين پهلواني چه بايسته‌اي؟!

گر آهوست بر مرد موي سپيد

تو را ريش و سر گشت چون خِنگ بيد  (خِنگ بيد: خار سپيد)

پس از آفريننده بيزار شو

که در تنْت هر روز رنگيست نو

پسر گر به نزد پدر بود خوار

کنون است پرورد? کردگار

کزو مهربانتر بدو دايه نيست

تو را خود به مهر اندرون مايه نيست

 

منوچهر  (صفح? ۱۷۱)

گفتار طعنه‌آميز سيمرغ با زال، وقتي سام براي بازگرداندنش آمد:

چُنين گفت سيمرغ با پورِ سام

که اي ديده رنج نشيم و کنام    (نشيم: نشيمن، جاي نشستن)

پدر سام يل پهلوان جهان

سرافرازتر کس ميان مهان

بدين کوه فرزندجوي آمده‌ست

تو را نزد او آبروي آمده‌‌ست

روا باشد اکنون که بردارمت

بي‌آزار نزديک او آرمت

 

منوچهر  (صفح? ۱۷۱)

پاسخ جالب زال به سيمرغ، وقتي سام براي بازگرداندنش آمد:

به سيمرغ بنگر که دستان چه گفت

که سير آمدستي همانا ز جفت

نِشيم تو فرخنده‌گاه منست   (گاه: تخت پادشاهي)

دو پرّ تو فرّ کلاه منست

 

منوچهر  (صفح? ۱۸۰-۱۷۹)

گفتار دلجويان? سام با فرزندش زال و پاسخ طعنه‌آميز زال به او:

سوي زال کرد آنگهي سام روي

که داد و دِهش گير و فرجام جوي

چُنان دان که زاولستان خان توست

جهان سر به سر زير فرمان توست

تو را خان و مان بايد آبادتر

دل دوستداران به تو شادتر

کليد درِ گنجها پيش توست

دلم شاد و غمگين به کم‌بيش توست

به سام آنگهي گفت زال جوان

که چون زيست خواهم من ايدر نَوان  (ايدر: اکنون)

جدا پيشتر زين کجا داشتي

مدارم، گر آمد گه آشتي

کسي با گنه گر ز مادر ‌بزاد

من آنم، سزد گر بمانم ز داد،

گهي زير چنگال مرغ اندرون

چميدن به خاک و مزيدن ز خون   (مزيدن: مزه‌کردن، مکيدن)

کنون دور ماندم ز پروردگار

چُنين پروراند همي روزگار

ز گل بهر? من به جز خار نيست

بدين با جهاندار پيکار نيست

 

منوچهر  (صفح? ۱۸۴-۱۸۳)

وصف جمالِ «رودابه» (دختر مهراب کابلي) از زبان يکي از نامداران براي زال و شيدا شدن او:

يکي نامدار از ميان مهان

چنين گفت با پهلوان جهان

پسِ پرد? او يکي دخترست

که رويش ز خورشيد نيکوترست

ز سر تا به پايش به کردار عاج

به رخ چون بهشت و به بالاي ساج

دو چشمش به سان دو نرگس به باغ

مژه تيرگي بُرده از پرّ زاغ

دو ابرو به سان کمان طراز

برو توز پوشيده از مُشک و ناز      (توز: پوست درختِ خدنگ)

بهشت‌ست سرتاسر آراسته

پُر آرايش و دانش و خواسته

برآورد مر زال را دل به جوش

چُنان شد کزو رفت آرام و هوش

شب آمد پرانديشه بنشست زال

به ناديده ‌‌برگشت بي‌خورد و هال      (هال: آرام و قرار، شکيبايي)

 

منوچهر  (صفح? ۱۸۵)

درخواست مهراب کابلي از زال و ردّ اين درخواست از سوي زال و رفتار رياکاران? بعضي‌ها:

دل زال شد شاد و بنواختش

وُزان انجمن سر برافراختش

بپرسيد کز من چه خواهي بخواه

ز تخت و ز مُهر و ز تيغ و کلاه

بدو گفت مهراب کاي پادشا

سرافراز و پيروز و فرمانروا

مرا آرزو در زمانه يکيست

که آن آرزو بر تو دشوار نيست

که آيي به شادي سوي خان من

چو خورشيد روشن کني جان من

چُنين داد پاسخ که اين راي نيست

به خان تو اندر مرا جاي نيست

نباشد بدين سام همداستان

همان شاه چون بشنود داستان

که ما مي گساريم و مستان شويم

سوي خان? بت‌پرستان شويم

جزين هر چه گويي تو پاسخ دهم

به ديدار تو راي فرّخ نهم

چو بشنيد مهراب کرد آفرين

به دل زال را خواند ناپاک‌دين

خرامان برفت از برِ تخت اوي

همي آفرين خواند بر بخت اوي

چو دستانِ سام از پسش بنگريد

ستودش فراوان چُنان چون سَزيد

از آن کو نه همدين و همراه بود

زبان از ستودنْش کوتاه بود

برو هيچ‌کس چشم نگْماشتند

مرو را ز ديوانگان داشتند

چو روشن‌دل پهوان را بِدوي،

چُنان گرم ديدند و با گفت‌و‌گوي

مر او را ستودند يک‌يک مهان

همان کز پسِ پرده بودش نهان

 

منوچهر  (صفح? ۱۸۶)

پرسش طعنه‌آميز سيندخت (همسر مهراب کابلي، مادر رودابه) از مهراب دربار? زال:

چه مرديست اين پيرسر پورِ سام؟

همي تخت کام آيدش يا کُنام؟

خوي مردمي هيچ دارد همي؟

پي نامداران سپارد همي؟

 

منوچهر  (صفح? ۱۸۹-۱۸۸)

چاره‌جويي رودابه از خدمتکاران تُرکش ‌]بعد از عاشقِ‌ زال شدنش [و جواب طعنه‌آميز آنها و پاسخ دندانشکن رودابه:

پُر از پورِ سام‌ست روشن‌دلم

به خواب‌اندر انديشه زو نگسلم

همه خان? شرم پُر مهر اوست

شب و روزم انديش? چهر اوست

کنون اين سخن را چه درمان کنيد؟

چه خواهيد و با من چه پيمان کنيد؟

يکي چاره بايد کنون ساختن

دل و جانم از رنج پرداختن    (پرداختن: خالي‌کردن، فارغ‌کردن)

پرستندگان را شگفت آمد آن

که بيکاري آمد ز دخت ردان        (بيکاري: بي‌عاري، بي چشم و رويي)

همه پاسخش را بياراستند     (آراستن: آماده‌کردن)

چُن آهَرمن از جاي برخاستند

که اي افسر بانوان جهان

سرافرازتر دختر اندر مهان

تو را خود به ديده‌درون شرم نيست؟!

پدر را به نزد تو آزرم نيست؟!       (آزرم: حرمت، عزّت)

که آن را که بندازد از بر پدر

تو خواهي که گيري مر او را به بر

که پرورد? مرغ باشد به کوه

نشاني شده در ميان گروه

کس از مادران پير هرگز نزاد

نه زان کس که زايد بيايد نژاد   

چنين سرخ دو بُسَّد شيربوي       (بُسَّد: مرجان، استعاره از لب)

شگفتي بود گر بود پيرجوي

جهاني سراسر پُر از مِهر توست

بر ايوان‌ها صورت چهر توست

تو را با چُنين روي و بالاي و موي

ز چرخ چهارم خود آيدْت شوي

چو رودابه گفتار ايشان شنيد

چُن از باد آتش دلش بردميد

بريشان يکي بانگ برزد به خشم

بتابيد روي و بخوابيد چشم

وزان پس به خشم و به روي دُژَم   (دُژَم: آشفته و تُرُش)

به ابرو ز خشم اندر آورد خم

چنين گفت کين خام‌گفتارتان

شنيدن نه‌ارزد ز پيکارتان         (پيکار: بدخويي، خصومت)

نه فغفور خواهم نه قيصر نه چين   (فغفور: لقب پادشاهان چين)

نه از تاجداران ايران‌زمين

به بالاي من پور سام‌ست زال

ابا بازوي شير و با بُرز و يال        ( بُرز: قد و قامت)

گرش پير خواني همي يا جوان

مرا او به جاي تن است و روان

 

منوچهر  (صفح? ۱۹۲-۱۹۱)

مطايب? خدمتکارانِ رودابه با غلامِ زال و مبالغ? هر دو طرف در معرّفي مخدومشان:

پرستنده با ريدَک پهلوان          (ريدَک: غلام‌بچّه، پسرِ نوجوان)

سخن گفت و بگشاد شيرين‌زبان

که اين شيربازو گَو پيلتن

چه مرد است و شاه کدام انجمن،

که بگشاد ازين گونه تير از کمان

چه سنجد به پيش اندرش بدگُمان

نديديم زيبنده‌تر زين سُوار

به تير و کمان بر چنين کامکار

پري‌روي دندان به لب برنهاد

مکن گفت ازين گونه از شاه ياد

شه نيمروزست فرزند سام

که دستانْش خوانند شاهان به نام

نگردد فلک بر چُنو يک سُوار

زمانه نبيند چُنو نامدار

پرستنده با کودک ماهروي

بخنديد و گفتش که چندين مگوي

که ماهيست مهراب را در سراي

به يک سر ز شاه تو برتر ز پاي

به بالاي ساج‌ست و همرنگ عاج

يکي ايزدي بر سر از مشک تاج

دو نرگس دژمّ و دو ابرو به خم

ستون دو ابرو چو سيمين‌قلم

دهانش به تنگي دل مستمند

سر زلف چون حلق? پاي‌وند

نفس را مگر بر لبش راه نيست

چُنو در جهان نيز يک ماه نيست

 

منوچهر  (صفح? ۱۹۴)

تهديد هولناک زال، خدمتکارانِ رودابه را (در پاسخ به پرسش دربار? رودابه):

اگر راستي‌تان بود گفت‌و‌گوي

به نزديک من‌تان بود آبروي

وُگر هيچ کژّي گماني برم

به زير پي پيلتان بسپَرم    (سپَردن: پايمال‌کردن)

 

منوچهر  (صفح? ۱۹۷)

وصف بَر و روي زال از زبان خدمتکاران رودابه و طعن? رودابه به آنها به خاطر تغيير نظرشان:

پريچهره هر پنج بشتافتند

چو با ماه جاي سخن يافتند

که مردي‌ست بر سان سرو سهي

همش زيب و هم فرّ شاهنشهي

همش رنگ و هم بوي و هم قدّ و شاخ  

سُواري ميان ‌لاغر و بر فراخ

دو چشمش چو دو نرگس قيرگون

لبانش چو بُسَّد، رخانش چو خون    

کف و ساعدش چون کف شيرِ نر

هَيون‌ران و موبَددل و شاه‌فر

سراسر سپيدست مويش به رنگ

از آهو همين‌ست و اين نيست ننگ

سر جعد آن پهلوان جهان

چو سيمين‌زره بر گل ارغوان

که گويي همي خود چُنان بايدي

وُگر نيستي مهر نفزايدي

به ديدار تو داده‌ايمش نُويد

ز ما بازگشته‌ست دل پُراميد

کنون چار? کار مهمان بساز

بفرماي تا بر چه گرديم باز

چنين گفت با بندگان سروبُن

که ديگر شده‌ستي به راي و سخُن

همان زال کو مرغ‌پرورده بود

چنان پيرسر بود و پژمرده بود

به ديدار شد چون گل ارغوان

سهي‌قدّ و ديبارخ و پهلوان

رخ من به پيشش بياراستيد

به گفتار زان پس بها خواستيد

همي گفت و يک لب پُر از خنده داشت

رخان همچو گلنار آکنده داشت

 

منوچهر  (صفح? ۲۰۰-۱۹۹)

چاره‌جويي زال از روداب? گيسوکمند براي فراهم‌کردن فرصت ديدار و وصال و داستان آن رشته! که سرِ دراز داشته:

سپهبَد کزان گونه آوا شنيد

نگه کرد خورشيدرخ را بديد

چُنين داد پاسخ که اي ماهچهر

درودت ز من، آفرين از سپهر

يکي چار? راه ديدار جوي

چه پرسي تو بر باره و من به کوي؟!      (باره: ديوار برج و کاخ، بارو)

پري‌روي گفتِ سپهبَد شنود

ز سر شَعرِ گلنار بگشاد زود      (شَعر: موي)

کمندي گشاد او ز سرو بلند

که از مُشک ازآن سان نپيچد کمند

بدو گفت برياز  و برکش ميان

برِ شير بگشاي و چنگ کيان

بگير اين سيه‌گيسو از يکسوام

ز بهر تو بايد همي گيسوام

نگه کرد زال اندر آن ماهروي

شگفتي بماند اندر آن روي و موي

چُنين داد پاسخ که اين نيست داد

چُنين روز، خورشيد روشن مباد

که من دست را خيره در جان زنم

بدين خسته‌دل نوک پيکان زنم

کمند از رهي بستد و داد خم     (رهي: غلام، چاکر)

بينداخت خوار و نزد هيچ دم

به حلقه درآمد سرِ کنگره

برآمد ز بن تا به سر يکسره

 

منوچهر  (صفح? ۲۰۱)

طعن? فردوسي به ماهيت عشق و عاشقي ضمن داستان زال و رودابه:

همي هر زمان مهرشان بيش بود

خرد دور بود، آز در پيش بود

 

پايان قسمت سوم

 

منبع

شاهنامه، بکوشش جلال خالقي مطلق، دفتر يکم، بنياد ميراث ايران، نيويورک ۱۳۶۶

لینک کوتاه مطلب : http://dtnz.ir/?p=311203
نظر بدون فحش شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.